Lilypie Second Birthday tickers

Lilypie Second Birthday tickers

Tuesday, February 26, 2008

"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است،
.......
و دلم میخواهد بروم تا سر کوه، بدوم تا ته دشت."*

من به زودی برمیگردم با یه پست غیرجدی و در راستای بازی ترانه ها

* سهراب

Friday, February 22, 2008

از دست این بهاره

خوب ما اولین نیمچه مقاله این ترم رو تحویل دادیم، خدا بقیشو به خیر بگذرونه. یه کلاس گرفتم که هر هفته باید یه 4 صفحه در مورده مطالب که اون هفته بنویسم. نکته کلیدی برای اینکه از عهده اینکار بربیام هم اینکه گیر نباشم وبتونم تو یه زمان 2-1 روز یه حجم زیادی رو بخونم و در موردش بنویسم. و اما مشکل قضیه اینه که من دارم فوق تخصصمو در زمینه گیربودن و گیردادن میگیرم و یه همچین تمرینی برام خیلی سخته. علاوه بر گیر بودن مشکل دیگه ای که دارم کمال گرایم اونم از نوع مخربشه. بعضی وقتها چون میترسم یه کاری رونتونم به خوبی انجام بدم برام شروع کردن و ادامه دادنش خیلی سخته. هر چی هم به خودم میگم بهاره جان دخترم، عزیزم تو چرا اینقدر تو گیر کیفیتی، بابا تمومش کن برو از زندگیت لذت ببر تو گوشم نمیره که نمیره! الان هم که دارم این چیزا رو مینویسم میبینم خود زنیم هم حرف نداره. دوستان که مطالعات کودک درون انجام دادین به نظر شما چطوری میتونم اخلاقمو درست کنم؟

بگذریم....

امروزبعد از ظهری رفتم نمایشگاه انرژی. از طرف دانشگاه با یه گروهه خیریه همکاری میکنیم و ما هم غرفه داشتیم. تم نمایشگاه کمک به خانوادههای کم بضاعت درزمینه مشکلات ه انرژی بود و تمام غرفه ها شرکتهای غیرانتفاعی و خیریه بودند. بین اونها نشسته بودم ویه دفعه متوجه شدم چه قدر تو یه سال محیط زندگیمو عوض کردم. از وقتی اومدم اینجا به مدت سه سال تو شرکتهای خصوصی کار میکردم. درتمام این مدت احساس میکردم یه چیزی کم دارم. انطوری که میخواستن نمی تونستن تاثیرگذار باشم. روزها تو راه برگشت به خونه از خودم میپرسیدم امروز چه کار ارزشمندی برای همنوعات کردی؟ رو یه سری پروژهایی کار میکردم که اهداف سرمایه طلبانه کارفماها شو دنبال میکرد. دلم به حال آدمهایی که قرار بود تو این فضاها کار یا زندگی کنن می سوخت. دلم حتی به حال مواد و مصالحی که تو ساختنها هدر میدرفتن هم میسوخت. بعد از یه چند ماه مطالعه و امتحان مدرک مشاورۀ طراحی سبز گرفتم. فکر کردم خیلی چیزا رو میتونم عوض کنم.... اما نشد...حتی نشد نظر رايس آتلیه که خودشو حامی طراحی پایدار میدونست رو عوض کنم. بهم میگفت بهاره من حرفهاتو قبول دارم ولی اینجور طراحی خرجش بالاست و کارفرما خریدار این حرفها نیست.

حالم از تصمیم گیری بر اساس سود و سرمایه به هم میخورد. دلم میخواست جایی کار کنم که سرمایه حرف اول و آخر و نزنه. دلم میخواست با آدمهایی باشم که مستقیما تو زندگی بقیه تاثیر میذارن. دلم می خواست...... امروز وقتی دور خودمو نگاه کردم متوجه شدم که آرزوم زودتر از اونی که فکر کنم براورده شده.

از این هم بگذریم. شدم عین تند روها*. شاید آتیشم به مرور زمان کم بشه برگردم به حالت غیرنرمال.

این پست آخر پیاده رو از دست ندین که نوشتن این دختر واقعا حرف نداره.


*Environmental Radical

Thursday, February 21, 2008

نوشتم که شرمنده نشم

از اونجایی که به دلیل نامعلومی تو وبلاگ شین جان پینگ شدم وبرای جلوگیری از شرمندگی جلوی افرادی که امکان داره به اینجا سربزنن شب حتما میام یه پست جدید مینویسم. حالا برم این مقاله ای که باید دو روز پیش تمموم میکردم -اما من 70 ساعت خودمو علافش کردم -تموم کنم.
اصلا شاید پست جدیدمو درمورد همین اخلاق ه (شاید هم عادت) بدم بنویسم. این کودک درونم با من راه نمیاد که نمیاد. ا

Thursday, February 14, 2008

ولنتاین، فریدا و کپیتالیزم


شمعها هنوز تموم نشدن، دوست ندارم این شمع کوچیکارو خاموش کنیم. بنظرم باید یه نفس بسوزن و خاموش شن. گیر دادم به شمها امشب. امشب شبه ولنتاین و من پیشنهاد کردم که بیرون غذا نخوریم. به نظر من ولنتاین فقط یه حربهء بازاریابیه؛ ساخته اقتصاد مصرف گرا و کپیتالیستیه. من اخیراّ یه گیر اساسی هم به کپیتالیزم دادم. یوست میخنده و میگه پس دیگه خرید و کادوهیچی؟ میگم انگار اینطور به نظر میاد. درعوضش من غذای والنتاین پختم.

شراب قرمزرو بیشتر از سفید دوست دارم و شراب تلخ رو بیشتر از شیرین. مزه شیرن مزه تظاهر میده، غیر طبیعیه. مزه تلخ و سنگین برام دلپذیرتره. انگار تلخی رو دوست دارم یا شایدم بیشتر بهم مزه میده.

از دیروز دارم به فریدا کالو فکر میکنم. یه نمایشگاه از کاراشو گذاشتن این نزدیکیها. پریروز تو رادیو داشت با تاریخشناسی که رو فریدا تحقیق کرده مصاحبه میکرد. اولین بار که یکی از پرترههای خودش رو دیدم از دیدن یه زن سبیلدار و ابرو پیوسته با اون همه ابهت یک عالمه تحهت تاثیر قرار گرفتم. صاحب تابلو بعدا بهم گفت من اونو یاد فریدا میندازم و بهش شباهت دارم. من اونروز خیلی بهم برخورد؛ پیش خودم فکر کردم این خانوم بلژیکیه (همون صاحب تابلو) همه مومشکیها رو یه شکل میبینه. سال بعدش یه کتاب از مجموعه آثار فریدا رو از آقای همسر هدیه گرفتم. اون سال نقاشیهاش به نظرم خیلی عجیب اومد. دیشب دوباره کاراشو نگاه میکردم . باهاش حس همزادپنداری پیدا کردم. نقاشیهاش شیرین نیست ،ام چیزهایی از وجود زنونه رو به تصویر میکشه که منحیصر به فرده.

اینجا مخاطب ندارم انگار. انگار سازم کاملا از کوک خارجه. 99.9% دوستام یا بچه دارن یا دارن بچهدار و من همنوز و به کپیتالیزم گیر دادم و داغ جهان سوم و دارفوررو دارم.

امشب نوشتم برای شمعایی که سوختن و خاموش شدنٍ برای شراب قرمز ، برای مارکس که هنوز بیشتر حرفهاشو نیمفهمم وبرای دل خودم .
.....






Wednesday, February 06, 2008

اولین آش

دیروزبرای اولین بار آش گندم پغتم. آش پختن حس عجیبی داره. وقتی خونه پرمیشه از عطر سبزی؛ آدم غصه ها و دغدغه هاش یادش میره. ؛

India Trip Diary -1

This is a subjective view of my visit.
Chennai Jan 13, Sunday

Arrived 3 a.m. at the Chennai airport. Sleeping for couple of hours and then experiencing the first Indian, or better to say south Indian warm breakfast. Indulged with the taste of Masal tea*, I went for a short walk around the hotel. Soon the sweetness of the tea turned bitter with my short experience in the city. Before arriving I didn’t make any assumption about India but unconsciously I expected to see some similarity to Iran. I couldn't see any similarity and I was sad to see the lack of infrastructure and glimpse of poverty, poverty that I haven’t had seen before.

The same day we had tea with a group of scholars in a so called coffee shop. The coffee place was a newly renovated palace, nice atmosphere, full of elite or foreign visitors. I could see the different image of the city, the rich face. Memories of my first day in India are colored with sadness and confusion. I thought of poverty, of wealth and wondered if life could be the same after what I saw in the city today.


Chennai Jan 14, Monday

We left to visit IIT Madres, a well-known technical institute. We sat on a day of conference with a group of international students, attending post graduate program on Sustainable development. There I met this Swiss architect girl, she was inspiring. She has been working as an architect for couple of years and started her own business. At a point she decided to quit what she was doing and educate herself about Sustainability and came to attend this program in Chennai, South India. She told me she was in Iran with her school 5 or 6 years ago and she loved it. She plans to go back to Europe on a bike (yes biking) or a car through Pakistan, Iran, Armenia, Azarbaiyjan, and couple of other countries!

Last presenter of that day was our program director. He spoke about Lewis Mumford, problems of our modern era and dilemmas of industrialized and technological societies. Second night , I couldn't easily sleep. I have to think of the last presentation and what could be my role in this modern era. If one becomes conscious and see beyond the matrix could he/she still live the same and do nothing to make a change?…I remember I cried that night, this time without being hormonal before a period, I cried for humanity, for our lives in the planet…Oh God, am I crazy! I knew that I will probebly forget, I knew that within couple of days or maybe weeks, I will forget all about it and live my happy modern life without noticing the matrix underneath. Isn’t the ability to forget the most significant ability in the life.

Additional first days observations:

  • Not all Indians can speak English.
  • Food is amazingly delicious and I can take spicy food much easer than I've imagined.
  • Have the first experience of feeling burned up to my ear from spicy food.
  • Due to full schedule no access to internet or international phone was possible. Joost later told that he didn't get worried from not hearing from me for couple of days. As he called it "no news is good news".
*********
*Masala tea or Masala Chi is the Indian chi with masala spices and milk. It is typically served sweet.

A View of the Chennai



Typical South Indian Breakfast