Lilypie Second Birthday tickers

Lilypie Second Birthday tickers

Wednesday, February 24, 2010


خودمو داشتم برای یه پرزانت ه کوتاه آماده میکردم. قرار بود تو یه دبیرستان برای
هفته آشنایی با فرهنگ‌های دیگه در مورد خودم و ایران حرف بزنم. "سلام، من بهاره شیش ساله که به آمریکا مهاجرت کردم، ازدواج کردم و مادره یه پسره کوچیک هستم...." باورم نمی‌شد. این جمله که ناخوداگاه به زبان اورده بودم کلی‌ ذهنمو مشغول کرد.... تکرا کردم، مامانه یه پسر کوچیک.. مامانه یه پسره کوچیک....

جلوی آینه میرم... باورش سخته... هنوز همون شکلی‌ ام... موهامو کوتاه کردم اما، مثل وقتی‌ ۲۱ یا ۲۲ سال م بود. دوره چشمام یه هاله سیاه که نشون از ۶ ماه کم خوابی‌ و نه خوابی‌ میده. بین سیاهی موهام رگه‌های سفیدی نشسته. یه موجود کوچیک هست که از وجود من میخوره، که تو بغل من آروم مشه...

هنوز اما همون شکلیهم، هنوز عینک میزنم...ابروهای پرپشت دارم، تند تند حرفم میزنم. قلبم اما تازگیها تند تر میزنه و بعضی‌ وقتها فکر می‌کنم اگه هرروز این موجوده کوچولو رو بو نکنم قلبم از حرکت می‌‌ایسته.

Wednesday, February 17, 2010

این مقاله رو فعلا داشته باشین:

"چه‌گونه مادر شدن شما را بهشتر می‌کند" Laughing

Wednesday, February 10, 2010

اون وقتی‌ که بشه آدم بیاد یه دل بنویسه نیست... نشده تو ۲-۳ ماهه گذشته. زندگی عوض شده به معنی‌ واقعی‌ کلمه. وقتی‌ پسرک بیداره نمی‌خوام آن‌لاین بشم، دلم نمیاد. ساعتهای خوابش هم کمتر شده. وقتی‌ هم می‌‌خوابه هزاران کار مونده و عقب مونده هست که باید انجام بشه...

این پست شده پست غور غور کنان اما خواهر انوشه تا حاالا ۲-۳ بر رسما و کتباً تقاضا یه آپ دیت کردن کرده. گفتم بیام اینو بنویسم که طلسم این وبلاگ بشکنه.

همین فعلا
.