و چه اندازه تنم هوشیار است،
.......
و دلم میخواهد بروم تا سر کوه، بدوم تا ته دشت."*
من به زودی برمیگردم با یه پست غیرجدی و در راستای بازی ترانه ها
* سهراب
خوب ما اولین نیمچه مقاله این ترم رو تحویل دادیم، خدا بقیشو به خیر بگذرونه. یه کلاس گرفتم که هر هفته باید یه 4 صفحه در مورده مطالب که اون هفته بنویسم. نکته کلیدی برای اینکه از عهده اینکار بربیام هم اینکه گیر نباشم وبتونم تو یه زمان 2-1 روز یه حجم زیادی رو بخونم و در موردش بنویسم. و اما مشکل قضیه اینه که من دارم فوق تخصصمو در زمینه گیربودن و گیردادن میگیرم و یه همچین تمرینی برام خیلی سخته. علاوه بر گیر بودن مشکل دیگه ای که دارم کمال گرایم اونم از نوع مخربشه. بعضی وقتها چون میترسم یه کاری رونتونم به خوبی انجام بدم برام شروع کردن و ادامه دادنش خیلی سخته. هر چی هم به خودم میگم بهاره جان دخترم، عزیزم تو چرا اینقدر تو گیر کیفیتی، بابا تمومش کن برو از زندگیت لذت ببر تو گوشم نمیره که نمیره! الان هم که دارم این چیزا رو مینویسم میبینم خود زنیم هم حرف نداره. دوستان که مطالعات کودک درون انجام دادین به نظر شما چطوری میتونم اخلاقمو درست کنم؟
بگذریم....
امروزبعد از ظهری رفتم نمایشگاه انرژی. از طرف دانشگاه با یه گروهه خیریه همکاری میکنیم و ما هم غرفه داشتیم. تم نمایشگاه کمک به خانوادههای کم بضاعت درزمینه مشکلات ه انرژی بود و تمام غرفه ها شرکتهای غیرانتفاعی و خیریه بودند. بین اونها نشسته بودم ویه دفعه متوجه شدم چه قدر تو یه سال محیط زندگیمو عوض کردم. از وقتی اومدم اینجا به مدت سه سال تو شرکتهای خصوصی کار میکردم. درتمام این مدت احساس میکردم یه چیزی کم دارم. انطوری که میخواستن نمی تونستن تاثیرگذار باشم. روزها تو راه برگشت به خونه از خودم میپرسیدم امروز چه کار ارزشمندی برای همنوعات کردی؟ رو یه سری پروژهایی کار میکردم که اهداف سرمایه طلبانه کارفماها شو دنبال میکرد. دلم به حال آدمهایی که قرار بود تو این فضاها کار یا زندگی کنن می سوخت. دلم حتی به حال مواد و مصالحی که تو ساختنها هدر میدرفتن هم میسوخت. بعد از یه چند ماه مطالعه و امتحان مدرک مشاورۀ طراحی سبز گرفتم. فکر کردم خیلی چیزا رو میتونم عوض کنم.... اما نشد...حتی نشد نظر رايس آتلیه که خودشو حامی طراحی پایدار میدونست رو عوض کنم. بهم میگفت بهاره من حرفهاتو قبول دارم ولی اینجور طراحی خرجش بالاست و کارفرما خریدار این حرفها نیست.
حالم از تصمیم گیری بر اساس سود و سرمایه به هم میخورد. دلم میخواست جایی کار کنم که سرمایه حرف اول و آخر و نزنه. دلم میخواست با آدمهایی باشم که مستقیما تو زندگی بقیه تاثیر میذارن. دلم می خواست...... امروز وقتی دور خودمو نگاه کردم متوجه شدم که آرزوم زودتر از اونی که فکر کنم براورده شده.
از این هم بگذریم. شدم عین تند روها*. شاید آتیشم به مرور زمان کم بشه برگردم به حالت غیرنرمال.
این پست آخر پیاده رو از دست ندین که نوشتن این دختر واقعا حرف نداره.
Arrived 3 a.m. at the Chennai airport. Sleeping for couple of hours and then experiencing the first Indian, or better to say south Indian warm breakfast. Indulged with the taste of Masal tea*, I went for a short walk around the hotel. Soon the sweetness of the tea turned bitter with my short experience in the city. Before arriving I didn’t make any assumption about
The same day we had tea with a group of scholars in a so called coffee shop. The coffee place was a newly renovated palace, nice atmosphere, full of elite or foreign visitors. I could see the different image of the city, the rich face. Memories of my first day in
Chennai Jan 14, Monday
We left to visit IIT Madres, a well-known technical institute. We sat on a day of conference with a group of international students, attending post graduate program on Sustainable development. There I met this Swiss architect girl, she was inspiring. She has been working as an architect for couple of years and started her own business. At a point she decided to quit what she was doing and educate herself about Sustainability and came to attend this program in Chennai, South India. She told me she was in
Last presenter of that day was our program director. He spoke about Lewis Mumford, problems of our modern era and dilemmas of industrialized and technological societies. Second night , I couldn't easily sleep. I have to think of the last presentation and what could be my role in this modern era. If one becomes conscious and see beyond the matrix could he/she still live the same and do nothing to make a change?…I remember I cried that night, this time without being hormonal before a period, I cried for humanity, for our lives in the planet…Oh God, am I crazy! I knew that I will probebly forget, I knew that within couple of days or maybe weeks, I will forget all about it and live my happy modern life without noticing the matrix underneath. Isn’t the ability to forget the most significant ability in the life.
Additional first days observations:
A View of the Chennai
Typical South Indian Breakfast