Lilypie Second Birthday tickers

Lilypie Second Birthday tickers

Friday, November 07, 2008

اضطراب

پرده اول
مکان: همین جا- زمان: شیش و نیم روز در هفنه
انگار خودمو گم کردم. مخاطبمو گم کردم، وسیله ارتباط با محیط بیرون رو گم کردم.
زندگیم به سه قسمت تقسیم شده: قسمت ایرانی/فارسی؛ قسمت فرنگی/ با زبون انگلیسی؛ و یه قسمت فرا مکانی که زبان ارتباطی نداره و نمیدونه چطوری با محیط بیرونش ارتباط برقرار کنه و لال مونی گرفته! حلقه ارتباطی بین بخش های وجودیم گم شده.

میان پرده
مکان: کله بنده!- زمان: نامعلوم
از تجسم اینکه خود محورم حالم بد میشه؛ انگار خود محورم اما...تو این پست های اخیر فقط از خودم نوشتم

پرده دوم
مکان: یه دانشگاه دریه کشور امپریالیستی - زمان:همین هفته پیش
مشاورم میگه زیادی نگرانم؛ بعد ادامه میده: هیچ وقت در مورد درمان اضطراب با دارو باهات حرف زدم. نگاهش میکنم...میگم یه مشکل هست من اصولا نسبت به قرص خوردن یا هر گونه ترکیت شیمیایی رو وارد بدن کردن نظر خوبی ندارم. انگار قانع نشده، ادامه میدم که عرضم به حضور محترمتون که به عنوان مثال قرص زدحاملگی نمیخورم چون به نظرم به عوارض جنبیش نمی ارزه، موهامو رنگ نمکنم چون مواد شیمیاییه؛ اصولا سعی میکنم نوشابه نخورم و .... میزنه زیره خنده...میگه من که میگم زیادی نگرانی.
حالا ازهفته پیش یه نگرانی جدید به نگرانی هام اضافه شده، نکنه تمام عشق و انگیزهای که برای حفظ انسانیت و محیط زیست دارم از اضطراب درونیم سرچشمه گرفته.

پرده آخر
مکان: بارگاه خلقت. زمان: یه چند لحظه قبل از تناسخ بعدیم
"خوب بهاره جان نگفتی آخرش کودوم پکج* رو میخوای." کلافه ام. میگم "میشه لطفا جزییات دوتا انتخاب آخرمو برام بخونین؟"( الکی که نیست قرار مسیر کل زندگیمو تایین کنم). شروع میکنه:" یکی از انتخابات بر محور مادیاته. تو این انتخاب پاداش مالی یا قدرت برات خوشبختی به ارمغان میاره. مبتونی در زندگی اطرافیانت تاثیر مثبت بذاری اما همه چیز از مجرای مالی تعقیق پیدا میکنه"." آپشن ه دیگه ت شباهت زیادی به زندگی قبلیت داره". در حالتی که داره سرشو به علامت تعجت تکون میده ادامه میده: "من والا نمی دونم چی بگم اما تو فایل بازنگری زندگی قبلیت به مراتب نوشته شده که این آخرین باریه که میخوای اختیار زندگیتو بدی دست وجدانت." هنوز داره سرشو تکون میده."در انتخاب دومت قراره(دوباره) سنگ مظلومین رو به سینه بزنی و نگران بشریت باشی. راستی تو فایلت دیدم مشاوره هم زیاد کردی اما انگار فایدهای نداشته. به هر حال تصمیم خودته اما یادت باشه اگه تو یه زندگی هم بری یه کم کیف و حال دنیای مادی رو هم بکنی بد نیست. بد از اینکه یه سری بحث های مفصل با اقتصاد دانهای قرن بیست و بیست و یک داشتیم این بالا دیگه ما ها هم قانع شدیم که مادیات میتونه جواب همه سوالها باشه. آلان هم یه پروژه مطالعی داریم که یه راه جدید از تکامل مادی بزنیم به نیروانا .قراره مدیرت اینجارو هم بزارین برای مناقصه. خلاصه خود دانی!"
در خواست یه 5 دقیقه (به وقت ابدیت) وقت اضافه برای تصمیم گیری میکنم. یه فرشته دیگه با یه لیست از در وارد میشه. "بیا این هم لیست مشکل ساز ترین کشورها در 100 سال آینده." "گفتی این لیستو برای چی میخوای؟ آخرین نفری که این لیست رو خواسته بود خودت بودی قبل از تناسخ قبلیت." سرمو میندازن پایین. "برای انتخاب ملیتم
Package=*

Thursday, October 30, 2008

دگرگونی از نوع زنجبیلی

گفته بودم که یه جورایی عوض شدم یا نه؟

مثلا تا همین یکی دوسال پیش تحمل هیچ چیزی که از کنار زنجبیل هم رد شده بود رو نداشتم. بهاره ورژن 2008 اما عاشق زنجبیل ه. انگار یه جورایی بوی زنجبیل تمام حسهای زنونه درونمو بیدار میکنه. هفته ای یه بار غذای هندی و یکبار هم غذای چینی/ تای میپزم و تا جا داره توش زنجبیل می ریزم. اونقدر که آقای هم خونه معتقده که دست پختهای تند و تیز و زنجبیلی م تمام سینوسها و مجاری تنفسیش و باز میکنه.

انگار که بوی زنخبیل روحمو تسکین میده. جدی چقدرعوض شدم تازه گی ها!

Wednesday, October 29, 2008

سردرگمی از نوع پروژه ای

می ترسم ، فکر میکنم زیر پام خالی شده.

حال و هوای 6-7 سال پیش رو دارم. اون موقع هم قرار بود تزم و تموم کنم و بیام این ولایت جدید. باید سعی میکردم هرچه زود تر جمعش میکردم. سریک سال باید میرفتم که برای کار اقامتم مشکلی پیش نیاد، دوران درناکی بود. یه طرح هولهولکی داشتم که هروقت نگاش میکردم حالم بد میشد. کلافه بودم. نمی دونستم چه چیزی باید برام مهم باشه. تمام کردن سریع یا تجربه ای که ارضا کننده باشه؛ که باعث رشدم بشه؛ که به دورانی از زندگیم که در دانشکده معماری گذروندم معنی بده و احساس از غنی بودن بهم بده. بعد از یک عالمه سر درگمی گزینه دوم رو انتخاب کردم. پروژم دو سال و نیم طول کشید، تو او مدت با آقای شوهر آشنا شدم و رابطمون تو این دوران شکل گرفت. تجربه بی نظیر مربی بودن رو داشتم و نهایتا هم نتجه نهایی ارضا کننده بود و رو مسیر زندگیم تاثیر قابل توجهی داشت.

این روزها هم در گیر یه پروؤه نهایی دیگم. نمی دونم چی کار کنم. میشه سریع تمومش کرد و این فصل زندگی مو بست. اما این دلم راضی نمی شه. اون چیزی که دلم رو راضی میکنه سخته , نا معلومه و وقت گیر. این دو ماهه دنبال جواب سریع ه بودم اما دلم راه نمی آد. هی بهونه میگیره، غر میزنه و وجودمو پر میکنه ازحس های ناخوشایند.

می خوام این بار هم به حرف دلم گوش بدم. میترسم اما....

Friday, September 19, 2008

ما , انرژی و این حرفها

یکی از مزایای زندگی تو غربت اینکه با دیدگاههای مختلف و متفاوت از اون چیزی که میدونی مواجه میشی. مثلا از وقتی وارد دانشگاه شدم در مورد نقش شاه ایران تو ایجاد محدودیت فروش نفت اوپک که منجر به اولین بحران انرژی در اوایل دهه هفتاد دنیا شد و در ادامه با برکناریش و جنگ ایران و عراق باعث دومین بحران انرژی دنیا مدرن شد، زیاد شنیدم. فکر شو بکنین مایی که نشسته بودیم یه گوشه ماستمونو می خوردیم چه تاثیراتی که در دنیا داشتیم و خبر نداشتیم.

جریان اینکه چه چیزی باعث خاتمه بحران های انرژی شد به روایت غربیها اینه که اونها اونقدر بازده انرژی شونو بالا بردن که مصرف و در نتیجه تقاضا به طرز قابل توجهی پایین اومد و اوپک به غلط کردن اوفتاد و قیمت هاش پایین اورد و محدودیت های فروششو برداشت.

من فرضیه م اینه که بر اثر جنگ ایران و عراق؛ این دو کشور که دو تا از بزرگترین تولید کننده های نفت دنیا هستن، مجبور شدن لوس بازهای اوپک رو کنار بزارن و تا اونجایی که میتونن نفت بفروشن تا بتونن هزینه جنگ و اسلحه کنن و این جوری یک دهه بحران انرژی تو غرب خاتمه یافت.

همین...

نتیجه اخلاقی:
1- ما مهمیم اما خودمون خبر نداریم.

Friday, September 12, 2008

Universe it is all your fault !!!


سال 1976 از دوره سالهای اژدهاست ولی این سال عنصرش هم آتیشه. بنابر این بنا برطالع بینی چینی من یه اژدهای دوآتیشه هستم. حالا تو این سال اگه یه نفر شهریوری یا ویرگو* هم باشه که دیگه نور علا نوره. خلاصه نگین چرا این دختر این جوری از آب در اومد. باور کنید اگه شما هم ویرگوی اژدهایی دو آتیشه بودن یه جورهای عجیبی میشدید.



سی و دو سال پیش چنین روزی دختری به دنیا اومد که هنوز هم نمیدونه تو این دنیا قراره چیکار کنه. دختری که از دیدن تارهای سفید تو موهاش مثل کودکی که کشف بزرگی کرده ذوق میکنه و دیوانگی هراسی نداره.


* = Virgo

Tuesday, August 12, 2008

'Sexercise' yourself into shape

اگربه علم و دانش خیلی علاقه دارید و حرف دانشمندان و پژوهشگران رو تا حدودی قبول داریر خواندن این گزارش بی بی سی رو در مورد فواید روابط ج*ن*س*ی و تاثیرش در سلامتی روبهتون توصیه میکنم. ب






Monday, August 11, 2008

A Child word for Adults

Environmental Children Organization (ECO) at 1992 Earth summit at the Rio De Janeiro.

Check this video:

Thanks to Shahameh for sending this link for me.

Tuesday, July 29, 2008

مفهوم انتزاعی صلح

قسمت اول:

و خدایی که در این نزدیکیست!


اولین بارکه جرجی رو دیدم چهار سال پیش تو کلاس تای چی بود. موهای جوگندمی کوتاه داشت که بیشتر به سفیدی میزد. در اولین نگاه مسن به نظر میامد. وقتی خودم رو بهش معرفی کردم بهم گفت چه اسم قشنگی. صدای جونی داره، و یه خنده معصومانه که در انتهای هر جمله ش میشینه. ازم پرسید اسمم کجاییه و بهش گفتم ایرانیم. با صورتی گشاده بهم گفت که من شبیه دوست یونانی شم و فکر میکنه که بهاره شبیه اسمهای یونانیه.


ندیمش تا یه سال بعد وقتی بهم زنگ زد....


****

مارک دکترا بایوشیمی از دانشگاه کرنل داره. سی سال پیش استاد دکتراش برای تحقیقی که با هم روش کار کرده بودن جایزه نوبل میگیره و سهمی از جایزه رو به مارک میده. مارک (که اون موقع موقعیت خوبی تو کمپانی دوپان داشته)، کارشو ول میکنه و با جورجی یه کمپانی فیلم برداری تاسیس میکنن.


****


13-14 سال پیش به صرافت میافتن که چطور میتونن با توانایی و قابلیت هایی که دارن به بشریت خدمت کنن. جرجی تعریف می کرد که به این نتیجه میرسن که اگه بچه ها، مخصوصا تو غرب و کشورهای توسعه یافته، در دوران کودکی با فرهنگ و زندگی مردمان جهان آشنا بشن وقتی بزرگ شدن با داشتن درک متقابل بهتری در مورد مردمان کشورهای دیگر، صلح بین انسانها شانس بهتری خواهد داشت. اون طور که جورجی تعریف میکرد بچه ها هیچ پیش فرضی ندارند و آشنایی با فرهنگ های و ملل مختلف تو این دوران بیشترین تاثیر رو داره. اگه این آگاهی در دوران کودکی پیش نیاد؛ با گذشت زمان انسانها تحت تاثیر قضاوتها و پیش داوری هایی که از محیط میگیرن باورهای خودشونو شکل میدن.


به این ترتیب مارک و جورجی شروع به تهیه یه سری فیلم مستند کودکان از زندگی بچه ها در کشور مختلف میکنن. تا امروز 20 فیلم از سری "خانواده های دنیا" تو بازاره و 2-3 هم در مرحله تدوینه.

****

یه چیزی تو مارک و جورجی ه که منحصر به فرده....


ادامه دارد............................

Monday, July 14, 2008

کشیدگی وجود

هر روز صبح با حس عجیبی ار خواب پا میشم، حسی شبیه اینکه باید به یکی از دوستانم ایمل بزنم و حال شو بپرسم. انگار سالهاست ازش بیخبرم. انگار سالهاست از همشون بیخبرم، از هم دورهای های مدرسه یا دانشگاه، همکارام، هم راهام. انگار با هر دوستی و آشنایی تکه از وجودم با اونها گره خوره و امروز وجودم در تمام جهات و در تمامی دنیا کشیده شده. گاهی دلم میلرزه، میترسم نتونم طاقت این همه کشیدگی رو داشته باشم.... از تکه تکه شدن وجودم میترسم..

Sunday, July 13, 2008

حرف دل

حکایت مدرنیته

کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

.....
.....
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی اینهمه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
و قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود.*

فروغ فرخزاد*

پ.ن. شعرهای فروغ منو یاد ش میندازه. همیشه رو اسکیسها و نت هاش پر بود از شعرهای فروغ. چند تا از شعرهاشو برامون خونده بود، هنوز صدای شعر خوندنشو تو گوشمه.

Friday, July 11, 2008

Self Obsession

این هم برای خالی نبودن عریضه.
نمی دونستم اسمم عربی ه. امروز یکی از محققهایی که از چین برای یه دوره یه دوره یک ساله تو دانشکدمون بود بهم میگه ما دو استانمون خیلی دخترها اسمشون مثل توه، آخه ما جمعیت قابل توجهی مسلمون داریم. لبخندی حوالهش میکنم و میگم: اوه جدی! البته اسم من فارسیه و عربی نیست و معنیش اسپرینگه. دوباره میگه آره یک عالمه دختر مثل تو داریم که اتفاقا شبیه تو هم هستن.
رفتم اسممو سرچ کردم میبینم راست میگفت طرف . انگار اسمم راستی راستی عربیه و ریشه مسلمونی داره!
از این حرفها گذشته اون قسمت نومرولوژیست بسیار خوشنودم کرد
.

Meaning and origin of Bahaar

Gender:
Female

Ethnic Origin:
Muslim

Meaning:
Variant of Bahar: Spring.

Popularity Ranking:
This name is not ranked in the top 1000 most popular names for the years 1990 through 2003.

Numerology:
Expression Number 22: People with this name tend to be a powerful force to all whose lives they touch. They are capable, charismatic leaders who often undertake large endeavors with great success. They value truth, justice, and discipline, and may be quick-tempered with those who do not. If they fail to develop their potential, they may become impractical and rigid.


ُSource: http://www.mybirthcare.com/favorites/F/Muslim/meaning.asp?name=Bahaar

Wednesday, June 25, 2008

Why and When

What should be the source of our behavior? Doing (or being) good or preventing harm?

I am thinking of all the reasons we have now out there to be GREENer and to tune our behavior to a more climates friendly one. But, what if we didn’t have the climate change threat, what then? Would we care for being green?

When is it that we compromise our personal interest for the communal good?

There are talks of financial benefits of being sustainable. Sophisticated models are developed for economical analysis of being green. But, what is it that every thing circles around money? Why human being is money driven? No let me correct myself:

Why human being is Money-Fame-Power driven? Where is Morality in this equation?

Wednesday, June 04, 2008

Cecilia!

اولین باری که دیدمش موهاشو صاف کرده بود و پیراهن یقه اسکی تنش بود. نیمه های پاییز بود که اومد، قرار بود نیمه باقی مونده کلاسو درس بده. صدای زیبایی داشت و یه چیزی از جنس آرامش تو لحن صداش نهفته بود. از منی سوتا اومده بود. دکتراشو از دانشکده ما گرفته بود، دانشگاه منی سوتا تدریس کرده بود و رایس یه گروه ان جی او* و مرکز تحقیفات در زمینه حقوق اقلیتها و عدالت محیط زیست** بود.

سیسیلیا اولین سرخپوستیه که از نزدیک باهاش آشنا شدم. چشمای درشت میشی رنگش برق عجیبی داره. سی ساله به نظر میاد آما باید چهلو هشت یا نه سالی داشته باشه.

تو کلاساش گذشت زمانو احساس نمکردی. پر از شور و هیجان بود تدریسش. از ارتباط هستی*** و زن و جنبشهای توام محیط زیست و فمینیزم**** گفت. از دانش سنتی*****و برتریش بر علوم مدرن گفت. از کاپیتالیسم؛ امپریالیزم و سیاست های مستعمراتی گفت و از بی عدالتی. تو همین کلاسها بود که نگرشم به دنیا عوض شد؛ انگار که دوباره متولد شدم.

جولای امسال هر دومون هند بودیم. همونجا بود که بهم درمورد اسمهای سرخپوستی گفت. گفت سرجپوستها معتقدا که هر کودکی که زاده میشه اسمی در هستی برای اون به وجود میاد؛ اسمی که ماهیت وجودی اونه. وقتی کودک سرجپوستی بدنیا میاد، پدر و مادر کودک هدیه ای به بزرگ قبیله میدن تا در هستی****** اسم کودکشونو پیدا کنه. اسم سرخپوستی سیسلیا" زن تغییر دهنده" ست و چقدر این اسم برازندشه.

در مراسم فارق التحصیلی،درمورد هرکدوم ار فارغ التحصیلها یکی از استادها یا کارمندهای دانشکده چند دقیقه ای صعبت میکنه. سیسیلیا استادی بود که در مورد من حرف زد و من وجودم مثل همیشه با گوش دادن به "زن تغییردهنده" پر از رنگ و شادی شد.


NGO *
Environmental justice **
Nature ***
Ecological Feminism ****
Traditional Knowledge *****
Universe ******

What if!

What if I write when I can’t write?

What if I write down about my puzzlement about my perplexing thoughts? What if..

There is this thing inside me and I am unable to translate it into words…

What if I just make and effort and let it be…

What if….

Thursday, May 15, 2008

تا سه (و خرده ای) نشه بازی نشه

1-عروس رفته (بود) گل بچینه:
بله من رفته بودم گل بچینیم که 2-3 هفنه ازم خبری نبود. هنوز تا یه دو هفته دیگه هم مقداری گل مقاله های پایان ترم و درس و امتحان دارم و گوش شیطون کر دوهفته دیگه اسما فارغ التحصیل میشم. البته مقاله تحلیلی م تموم نشده هنوز و قرار تو تابستون تمومش شه و دفاعش کنم و تحقیقا این دوران تحصیلیمونو تموم کنم.

2 -نقد فیلم:
فیلم" شهوت و احتیاط" رو دو هفته پیش دیدم. انگ لی تو فیلم سومش هم یه عشق نامتعارف رو با هنرمندی تمام به ثصویر میکشه. شماها که دیدنم نظرتون چی بود؟


3 -رنزو پیانو در روشویی خانه ما:
در دوران تحصیلات معماری و بعد از تجربه های متعدد و نا موفق عشقی، بلاخره عشق واقعی م رو
در رنزو پیانو و کارهاش پیدا کردم. البته آقای رم کولهاس هم همیشه در صدر جدول علایق من بوده ولی هیچ کس و هیچ چیز با رنزو قابل مقایسه نیست. هفته پیش –بعد از مدتها- رنزو رو دیدم. این بار کف دستشویی خانه روی جلد آرشیتکترال ریکورد. رنزو موهاش سفید و کم پشت شده بود، صورتش پر چروکهای ریز بود. رنزو پیر شده بود. یه دفعه متوجه شدم که منم دارم پیر شدم.

رنزو جان اما میدونی خنده و فروتنیت عوض نشده. شاید من هم بر خلاف ظاهرم خیلی عوض نشدم. هنوز مثل اون دختر بیست ساله که عاشق طراحیهات شد پر از سوالم و نامعمول....



3.2 - کودک سالم، جهان سالم:
این و این برای شیدا، مانا ، طاهره، افسون، نونوش و بقیه مامانهای وبلاگستان.


Monday, April 28, 2008

همینطوری: دغدغه های یک زن معمولی


سرم دردمیکنه. تو جلسه نشستم، حداکثر سعی مو میکنم که بحث رو دنبال کنم. سرم داره منفجر میشه. یه قرص آلرژی کلریتون دی تو کیفم دارم. پریودم دو سه روز دیر شده. میترسم که قرص رو بخورم. تو ذهنم چند هفته گذشته رو مرور میکنم. نه قاعدتا نباید حامله باشم. سر دردم شدید تر شده، از شدت درد حالت تهوع دارم. که این جلسه تموم میشه؟ خدایا چطوری میتونم تا خونه رانندگی کنم. دیگه تحمل ندارم. تو کیفم دنبال قرص میگردم. بخورمش، نخورمش؟
نیم ساعت بعد: دیگه نمیتونم درد رو تحمل کنم، قرص رو میذارم تو دهنم و سریع قورتش میدم. سر دردم به اوجش رسیده؛ تو دلم شور میزنه.
به خودم فکر میکنم واقعا که ذهن زن پیچیدست؛ برای یه قرص خوردن چه قدر انرژی ذهنی مصرف کردم.

**

پ.ن: اومدم خونه یه تست حاملگی کردم، خبری نیست.

Thursday, April 17, 2008

Burst of Thoughts from Vernacular Architecture to Democracy


‘As the desert nears, only irrigated land can be support agriculture. Homes are introverted, turning their backs on the harsh climate. They have to shade and cool and provide protection against sandstorms’. Source: Sol Power, The Evolution of Solar Architecture



The question is as dwellers of a land with harsh climate, have we become more and more introverted? As we, historically, oriented ourselves around our courtyards , did we close our hearts to others outside our family circles? Has change of our habitat from traditional to a modern form of dwelling made us more open and extrovert? How much do we influence from our form of livings?

Has harsh political atmosphere through out our land’s history made us even more introvert? How can a democracy be achieved in such an introverted atmosphere?

Friday, April 11, 2008

والدین سبز وبهارهء محیط زیستی

معرفی کتاب والدین سبز:
آین کتاب راهنمای مفیدی برای پدر مادرهایی که قصد دارند روش زندگیشونو سبز کنن و به کودکانشون زندگی همساز با محیط زیست راآموزش بدن. در این کتاب به موضوعات مختلفی که تاثیرات محیط زیستی دارن من جمله انرژی، آب، زباله، حیوانات (خانگی)، حمل و نقل، کار، خرید و موضوعات مشابه اشاره شده. یاد گرفتن اینکه کودکان و والدینشون چه کارهایی میتونن بکنن که بیشترین تاثییر رو داشته باشه و اینکه چطور حتی با کوچکترین تغییر میشه نتاج قابل توجهی به وجود اورد یکی از مهمترین پیامهای این کتابه.
خوب این هم تلاش مذبوحانه من در راستای ترجمه نقد کتاب والدین سبز. حالا چند تا سوال من دارم:
-این برای دوستان معمار یا مهندس مکانیک: تو ایران استاندارد انرژی داریم برای ساختمونها؟ اگه نداریم آیا حداقلی برای عایق سازی حرارتی در هر اقلیم تجویز شده؟؟
-آیا تاسیسات و لوازم برقی اروپایی که در ایران فروش میره بر اساس میزان مصرف انرژی شون بازاریابی میشه؟؟
-زباله ها چی؟ زبالهای جمع شده سوخته میشن یا در زیرزمین دفع میشن؟
و هزاران سوال دیگه..

دوست دارم نظرتونو بدونم.

**********

پ.ن.
1- شین جان مرسی از کامنتت. کتاب والدین سبز رو هنوز خودم نگرفتم و به خاطر همین نقدش رو ترجمه کردم اما حالا که علاقه مند به این موضوع ی کتاب رو میگیرم و قسمتهای به درد بخور ره شو ترجمه میکنم. در مورد استاندارد صرفه جویی انرژی هم بازم جای شکرش باقی که حتی به صورت فرمالیته یه استناندارهایی وجود داره. . الان تو بیشتر کشورهای جهان سوم هم به انرژی تو شاخه های مختلف صنعت مخصوصا ساخت و ساز توجه خاص میشه. البته ایران و بقیه کشورهای غنی از انرژی های فسیلی ریسک کمتری دارن و صرفه جویی انرژی اولویت کمتری داره تو سیاست گذاریهای ملی


Tuesday, April 08, 2008

The Green Parent



For my friends who are parents and I didn't have much to offer them before. Here is my token.

This is an interesting book about how to be a Green Parent.
Here is where my Friend Raz wrote about it. Will come back to translate some parts to Farsi soon.

Wednesday, April 02, 2008

دلم اون هم از مدل تنگش

نشید دیروز به موبایلم زنگ زد. گویا یه تحویل داشت امروز، میخواست ببینه با یکی از نرمافزارهای طراحی شهری کار کردم یا نه. تو یک ساعت دو سه بار به هم تماس گرفتیم و در مورد کاری که میخواست بکنه بحث کردیم. با همین اتقاق ساده متوجه شدم چقدر دلم لک زده که یکی از دوستام بی مقدمه زنگ بزنه بگه امشب شارت دارم بیا کمک. یا مثلا شیدا زنگ بزنه که برم خونشون پیش سینا بمونم تا اون بره به یه سری کاراش برسه.
دلم برای دوستام و صمیمیتهاشون تنگه.


پ.س. : این شارت املاش درسته یا نه؟

Friday, March 28, 2008

Now everything is getting Greener


Recently I am getting 1-2 e-mails a day for some kind of conference announcement on Green something. I got one for Green by Design 08 today, checking the program scared me off. CEOs and managers of some big corporation are giving a talk on how to be Green. I am concerned; concerned about the speed that market is Green-washing everything. This time even environmentally conscious consumers will be fooled with fake promises. This concerns me… this will delay the society's realization that the high consumption pattern is what is threatening us and not the kind and level of their Greeness. Are we killing ourselves softly?

Thursday, March 20, 2008

Tuesday, March 18, 2008

به مبارکی سال نو



گفتم بیام یه پست آخر سال بذارم که وبلاگم سال جدید رو با اون پست قبلی شروع نکنه!
این سفره پارساله ،سفره هفت سین امسال رو هنوز نداختم، اما تو برنامه فردامه. امسال عید ایستر هم سه روز بعد از سال نوی ماست و به همین منظور قراره یه جین تخم مرغ رنگ کنیم.

دوست جونها؛ سال نوتون مبارک؛ با آرزوی بهترینها برای همتون و به امید اینکه تو سال جدبد جورشه و یه ور دنیا دور هم جمع شین. لطفا به جای من هم ماهی سفید بخورید و اگه گذرتون به زاینده رود افتاد این فروردین جای من روهم خالی کنید.
این هم آرزوی ما برای سال نو

Imagine there's no heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
Living for today...

Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living life in peace...


You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will be as one

Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world...

You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will live as one

Imagine by JOHN LENNON



Sunday, March 09, 2008

تک‌گویی واژن‌ها از بلوط

این چند ماه آخر تحصیلات سرپیری من رو هم باهام تحمل کنین تا ما فارق شیم.
اومدم بگم نمیدونم بلوط یا رادیو زمانه خوان هستین یا نه اما این "تکگویی واژنها" نوشته بلوط از دست ندین.

بهاره غایب
..

Thursday, March 06, 2008

My mind's Rambles

Mana wrote an inspiring comment for me, to write what I wish to, and I decided to do so.

Part one: On Being a House-wife

I am puzzled about life with just thinking of the time I typically invest each week in doing laundry. I am thinking of what Sohrab wrote about life: “Life may be washing a plate in a river….” But life is defiantly not doing two loads of laundry every week in a laundry room. The problem is that I have this weird mental barrier and judge all I do with my productivity criteria. Somehow washing dishes and doing laundry doesn’t fit in my productivity framework. I may be spoiled….my mom made me spoiled doing all the dishes and laundry while I was growing up and now when it is the time for me to do my housewife work it just doesn’t satisfy me.

So I don’t know if my reluctancy to do laundry is a philosophical problem or just stemmed from being lazy!

Monday, March 03, 2008

Thanks Mr. Brown

I am pissed off right now! I am reading an article on eradicating poverty and my dearest Lester Brown - after explaining the relationship between population growth and poverty- uses Iran as a successful example of stabilizing population after 1980s. He explains the family planning programs in Iran but what makes me unhappy is how he concludes this part of his argument. He writes: "If a country like Iran, with a strong tradition of Islamic fundamentalism, can move quickly toward population stability, other countries can too." (Plan B2.0, 2006)
I have problem with that 'Strong tradition' part. I thought we had all kinds of traditions for 2500 years before Isalam and after that I can't remember being fundamentalist until very recently. ouawhhhhhhhhhhhhh!!
Anyway, I am again fired off for a non-important issue.

I will be back soon to answer all the comments and write more!

Saturday, March 01, 2008

همه چی و هیچ چی

تا حالا دقت کردین به آب ه شیری که آبش یه مدتی قطع شده بوده در میاد؟ دیدن اولش مقطع ه، تیکه تیکه میاد، انگار لوله ها هوا کشیدن؟ دیدن چند دقیقه اول آب شفاف نیست و رسوبهای لوله ها رو با خودش میاره؟ خوب جریان وبلاگ نوشتن من هم داستانه همون لوله ست. یه مدت بسیار طولانی چیزی ننوشتم، سی سال این جریان قطع بوده؛ همه چی رو هم تلنبار شده، رسوب کرده. نتیجه اخلاقی قضیه اینه که اینشالا ما هم از این یبوست نوشتاری درمیام و دچار سیالیت ذهنی میشم یه روزی.

اما در این مدت 4-5 روزه که چیزی ننوشتم چندینتا ایده نوشتاری داشتم. اولیش از دومین گردگیری گونه نوشتار خانم شین الهام گرفته شده بود. میخواستم بنویسم که خواهرجان من متوجه شدم تو از همه آدمهایی که میشناسنم کار با ارزشمندتری میکنم. البته از آقای ب باید خواهش کنیم مفاهیم نظری ما رو چک کنن ولی از نظر علمی کار یعنی نیرویی مصرف بشه که باعث تغیر یا حرکتی بشه. میخواستم بگم وقتی نوشته هاتو و مخصوصا اونهایی که در مورد هوشهای مختلفاّ رو میخونم، یا وقتی برای من (یا بقیه) کامنت میذاری و تجربیهها و دست اوردهای خودتو در میون میذاری، یه چیزی تو وجود من تغییر میکنه، یه چیری باعث میشه من زندگی رو بهتر ببینم. از خوندن تمام هوشهایی که نوشتی لذت برم و آگاه تر شدم. من اصولا نظریه های زیاد میدم و یکیش اینه که به نظر من، کاری که باعث تغییر قشری از جامعه در جهت بهتری بشه اون هم بدون چشم داشت مالی جزه با ارزش ترین "کار"هاست. در ضمن اگه آدم فقط یه کاری رو بلد باشه و در تمام عمرش فقط و فقط همون کارو انجام بده هنری نکرده؛ حالا اون کار میتونه معماری باشه یا مهندسی کامپیوتر یا هر چیزی. این هم صد البته یکی دیگه از نظریه های ماست. شجاع کسی که از ناحیهء امن تجربه ها و دانسته هاش بگذره و چیزهای جدید رو تجربه کنه!.... نتونستم جلوی خودمو بگیرم و جواب همکاران پر نخوتی رو که در مورد کار ازت میپرسن رو ندم.

اوووپسس...انگار این پست هم داره جدی میشه. مطلب دیگه که میخواستم بنویسم در مورده این بود که شدیدا احساس میکنم ضمیر ناخوداگاه ام وقتی خوابم وبلاگ میخونه یا با ضمیر ناخوداگاه دوستان وبلاگی ارتباط داره. مثلا همین چند روز پیشها و در راستای دعوت به بازی ترانه ها، یاد شعرهای سهراب افتادم و یاد ترم اول و جریان همکلاسیمون "نکنت". روز بعدش دیدم شین جان درمورد همین خاطره نوشته. آخه اگه این تله پاتی نیست پس چیه؟؟ اها راستی من شعر سهراب "من دلم میگرد.." رو نوشته بوده رو مقوام و اونم نوشته بود : "قربان دل گرفته ات بهاره جان". اون روز جلومو گرفتین مگر نه خون و خونریزی راه افتاده بود. عجب دورانی داشتیم ما. راستی آخرین باری که ایران بودم شنیدم "نکبت" اسیستان ه یکی از آتلیه های معماری ه.

یا همین خواهر مرجان خودمون که یه شب رفتم خونشون همون سالهای اول و برام کدو با پنیر درست کرد و من از اون روز عاشق مزه کدو شدم. وقتی پست "لحظه های خوب ماندنی" شو خوندم کلی متعجب شدم چون ذهن من هم در دو روز گذشتش دقیقا (و تحقیقا) درگیر همین موضوع بود. اگه اسم این دل به دل راه داره نیست پس چیه؟؟ ما در همین راستا یه سوال داریم. چطوری که بوسه اول با بقیه بوسه ها فرق داره؟ آیا میشه که حس بوسه اول یا اولین تماس تکرار بشه یا نه؟ یا اینکه باید یاد بگریم که هر مرحله خصوصیات خودشو داره؟

دو تا سوال دیگه هم دارم:

اینکه به نظر شما یبوست نوشتاری چطور بر طرف میشه؟ به عبارت دیگه چه چیزی در عالم نوشتاری مثل گلابی و پر هلو اثر میکنه؟

دومنش شماهایی که مثل من در سال اژدها (1976) به دنیا اومدین، در خودتون خصوصیات اژدهایی دارین؟ من که خیلی خصوصیات آژدهایی اون هم از مدل آتیش دارش در خودم پیدا میکنم.

دیگه اینکه افسون جان مرسی که زنگ زدی و اینجا رو میخونی. دوست جونهایی که میاین اینجا رو میخونین و کامنت محبت آمیز و تهدید انگیز میذارین (نیشخند) مرسی از حضورتون.

نکته محیط زیستی: میدونستین به ازای هر 5 دقیقه ای که زیر دوش آب گرم میاستیم 3-4 کیلوگرم، بله کیلوگرم، دی اکسید کربن تولید میکنیم؟

پ.ن.:شین جان این دفعه نمره املام چنده؟

Tuesday, February 26, 2008

"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است،
.......
و دلم میخواهد بروم تا سر کوه، بدوم تا ته دشت."*

من به زودی برمیگردم با یه پست غیرجدی و در راستای بازی ترانه ها

* سهراب

Friday, February 22, 2008

از دست این بهاره

خوب ما اولین نیمچه مقاله این ترم رو تحویل دادیم، خدا بقیشو به خیر بگذرونه. یه کلاس گرفتم که هر هفته باید یه 4 صفحه در مورده مطالب که اون هفته بنویسم. نکته کلیدی برای اینکه از عهده اینکار بربیام هم اینکه گیر نباشم وبتونم تو یه زمان 2-1 روز یه حجم زیادی رو بخونم و در موردش بنویسم. و اما مشکل قضیه اینه که من دارم فوق تخصصمو در زمینه گیربودن و گیردادن میگیرم و یه همچین تمرینی برام خیلی سخته. علاوه بر گیر بودن مشکل دیگه ای که دارم کمال گرایم اونم از نوع مخربشه. بعضی وقتها چون میترسم یه کاری رونتونم به خوبی انجام بدم برام شروع کردن و ادامه دادنش خیلی سخته. هر چی هم به خودم میگم بهاره جان دخترم، عزیزم تو چرا اینقدر تو گیر کیفیتی، بابا تمومش کن برو از زندگیت لذت ببر تو گوشم نمیره که نمیره! الان هم که دارم این چیزا رو مینویسم میبینم خود زنیم هم حرف نداره. دوستان که مطالعات کودک درون انجام دادین به نظر شما چطوری میتونم اخلاقمو درست کنم؟

بگذریم....

امروزبعد از ظهری رفتم نمایشگاه انرژی. از طرف دانشگاه با یه گروهه خیریه همکاری میکنیم و ما هم غرفه داشتیم. تم نمایشگاه کمک به خانوادههای کم بضاعت درزمینه مشکلات ه انرژی بود و تمام غرفه ها شرکتهای غیرانتفاعی و خیریه بودند. بین اونها نشسته بودم ویه دفعه متوجه شدم چه قدر تو یه سال محیط زندگیمو عوض کردم. از وقتی اومدم اینجا به مدت سه سال تو شرکتهای خصوصی کار میکردم. درتمام این مدت احساس میکردم یه چیزی کم دارم. انطوری که میخواستن نمی تونستن تاثیرگذار باشم. روزها تو راه برگشت به خونه از خودم میپرسیدم امروز چه کار ارزشمندی برای همنوعات کردی؟ رو یه سری پروژهایی کار میکردم که اهداف سرمایه طلبانه کارفماها شو دنبال میکرد. دلم به حال آدمهایی که قرار بود تو این فضاها کار یا زندگی کنن می سوخت. دلم حتی به حال مواد و مصالحی که تو ساختنها هدر میدرفتن هم میسوخت. بعد از یه چند ماه مطالعه و امتحان مدرک مشاورۀ طراحی سبز گرفتم. فکر کردم خیلی چیزا رو میتونم عوض کنم.... اما نشد...حتی نشد نظر رايس آتلیه که خودشو حامی طراحی پایدار میدونست رو عوض کنم. بهم میگفت بهاره من حرفهاتو قبول دارم ولی اینجور طراحی خرجش بالاست و کارفرما خریدار این حرفها نیست.

حالم از تصمیم گیری بر اساس سود و سرمایه به هم میخورد. دلم میخواست جایی کار کنم که سرمایه حرف اول و آخر و نزنه. دلم میخواست با آدمهایی باشم که مستقیما تو زندگی بقیه تاثیر میذارن. دلم می خواست...... امروز وقتی دور خودمو نگاه کردم متوجه شدم که آرزوم زودتر از اونی که فکر کنم براورده شده.

از این هم بگذریم. شدم عین تند روها*. شاید آتیشم به مرور زمان کم بشه برگردم به حالت غیرنرمال.

این پست آخر پیاده رو از دست ندین که نوشتن این دختر واقعا حرف نداره.


*Environmental Radical

Thursday, February 21, 2008

نوشتم که شرمنده نشم

از اونجایی که به دلیل نامعلومی تو وبلاگ شین جان پینگ شدم وبرای جلوگیری از شرمندگی جلوی افرادی که امکان داره به اینجا سربزنن شب حتما میام یه پست جدید مینویسم. حالا برم این مقاله ای که باید دو روز پیش تمموم میکردم -اما من 70 ساعت خودمو علافش کردم -تموم کنم.
اصلا شاید پست جدیدمو درمورد همین اخلاق ه (شاید هم عادت) بدم بنویسم. این کودک درونم با من راه نمیاد که نمیاد. ا

Thursday, February 14, 2008

ولنتاین، فریدا و کپیتالیزم


شمعها هنوز تموم نشدن، دوست ندارم این شمع کوچیکارو خاموش کنیم. بنظرم باید یه نفس بسوزن و خاموش شن. گیر دادم به شمها امشب. امشب شبه ولنتاین و من پیشنهاد کردم که بیرون غذا نخوریم. به نظر من ولنتاین فقط یه حربهء بازاریابیه؛ ساخته اقتصاد مصرف گرا و کپیتالیستیه. من اخیراّ یه گیر اساسی هم به کپیتالیزم دادم. یوست میخنده و میگه پس دیگه خرید و کادوهیچی؟ میگم انگار اینطور به نظر میاد. درعوضش من غذای والنتاین پختم.

شراب قرمزرو بیشتر از سفید دوست دارم و شراب تلخ رو بیشتر از شیرین. مزه شیرن مزه تظاهر میده، غیر طبیعیه. مزه تلخ و سنگین برام دلپذیرتره. انگار تلخی رو دوست دارم یا شایدم بیشتر بهم مزه میده.

از دیروز دارم به فریدا کالو فکر میکنم. یه نمایشگاه از کاراشو گذاشتن این نزدیکیها. پریروز تو رادیو داشت با تاریخشناسی که رو فریدا تحقیق کرده مصاحبه میکرد. اولین بار که یکی از پرترههای خودش رو دیدم از دیدن یه زن سبیلدار و ابرو پیوسته با اون همه ابهت یک عالمه تحهت تاثیر قرار گرفتم. صاحب تابلو بعدا بهم گفت من اونو یاد فریدا میندازم و بهش شباهت دارم. من اونروز خیلی بهم برخورد؛ پیش خودم فکر کردم این خانوم بلژیکیه (همون صاحب تابلو) همه مومشکیها رو یه شکل میبینه. سال بعدش یه کتاب از مجموعه آثار فریدا رو از آقای همسر هدیه گرفتم. اون سال نقاشیهاش به نظرم خیلی عجیب اومد. دیشب دوباره کاراشو نگاه میکردم . باهاش حس همزادپنداری پیدا کردم. نقاشیهاش شیرین نیست ،ام چیزهایی از وجود زنونه رو به تصویر میکشه که منحیصر به فرده.

اینجا مخاطب ندارم انگار. انگار سازم کاملا از کوک خارجه. 99.9% دوستام یا بچه دارن یا دارن بچهدار و من همنوز و به کپیتالیزم گیر دادم و داغ جهان سوم و دارفوررو دارم.

امشب نوشتم برای شمعایی که سوختن و خاموش شدنٍ برای شراب قرمز ، برای مارکس که هنوز بیشتر حرفهاشو نیمفهمم وبرای دل خودم .
.....






Wednesday, February 06, 2008

اولین آش

دیروزبرای اولین بار آش گندم پغتم. آش پختن حس عجیبی داره. وقتی خونه پرمیشه از عطر سبزی؛ آدم غصه ها و دغدغه هاش یادش میره. ؛

India Trip Diary -1

This is a subjective view of my visit.
Chennai Jan 13, Sunday

Arrived 3 a.m. at the Chennai airport. Sleeping for couple of hours and then experiencing the first Indian, or better to say south Indian warm breakfast. Indulged with the taste of Masal tea*, I went for a short walk around the hotel. Soon the sweetness of the tea turned bitter with my short experience in the city. Before arriving I didn’t make any assumption about India but unconsciously I expected to see some similarity to Iran. I couldn't see any similarity and I was sad to see the lack of infrastructure and glimpse of poverty, poverty that I haven’t had seen before.

The same day we had tea with a group of scholars in a so called coffee shop. The coffee place was a newly renovated palace, nice atmosphere, full of elite or foreign visitors. I could see the different image of the city, the rich face. Memories of my first day in India are colored with sadness and confusion. I thought of poverty, of wealth and wondered if life could be the same after what I saw in the city today.


Chennai Jan 14, Monday

We left to visit IIT Madres, a well-known technical institute. We sat on a day of conference with a group of international students, attending post graduate program on Sustainable development. There I met this Swiss architect girl, she was inspiring. She has been working as an architect for couple of years and started her own business. At a point she decided to quit what she was doing and educate herself about Sustainability and came to attend this program in Chennai, South India. She told me she was in Iran with her school 5 or 6 years ago and she loved it. She plans to go back to Europe on a bike (yes biking) or a car through Pakistan, Iran, Armenia, Azarbaiyjan, and couple of other countries!

Last presenter of that day was our program director. He spoke about Lewis Mumford, problems of our modern era and dilemmas of industrialized and technological societies. Second night , I couldn't easily sleep. I have to think of the last presentation and what could be my role in this modern era. If one becomes conscious and see beyond the matrix could he/she still live the same and do nothing to make a change?…I remember I cried that night, this time without being hormonal before a period, I cried for humanity, for our lives in the planet…Oh God, am I crazy! I knew that I will probebly forget, I knew that within couple of days or maybe weeks, I will forget all about it and live my happy modern life without noticing the matrix underneath. Isn’t the ability to forget the most significant ability in the life.

Additional first days observations:

  • Not all Indians can speak English.
  • Food is amazingly delicious and I can take spicy food much easer than I've imagined.
  • Have the first experience of feeling burned up to my ear from spicy food.
  • Due to full schedule no access to internet or international phone was possible. Joost later told that he didn't get worried from not hearing from me for couple of days. As he called it "no news is good news".
*********
*Masala tea or Masala Chi is the Indian chi with masala spices and milk. It is typically served sweet.

A View of the Chennai



Typical South Indian Breakfast

Thursday, January 10, 2008

داستانگونه

نشسته، چشماشو میبنده، دوباره همه چی داره دور سرش می چرخه.

"اگه نشه چی؟ اگه اشتباه کرده باشم؟ شاید اصلاُ نباید میومدم!". چشمهاشو باز میکنه. خسته از رگبار سوالهاست، دلش میخواد بخوابه. چشمهاشو میبنده و سعی میکنه به چیزهای رنگی زندگیش فکر کنه. به برق چشمها و شرینی لبهای همراهش، به آغوش گرم وپرعشق مادرش، لحضات شاد و رنگیش با دوستاش. دوباره ذهن رگبار سوالاشو شروع میکنه. "فکر میکنی تو هم همراه خوبی هستی؟ فکرمیکنی مزره لبهای تو هم برای همسرت شیرینه؟ فکر میکنی فرزند خوبی هستی ؟ یا دوست خوب؟ یا شاگرد خوب؟ فکر میکنی هیچ وقت تو چیزی خوب بودی؟"

خسته ست دلش میخواد چشماشو ببنده و بخوابه؛ ذهنش هیچ ترحمی نداره. فکر میکنه شاید دوباره افسرده شده. صدا دوباره شروع میکنه:" آره افسرده شدی. شاید مال آنتی بیوتیکیه که میخوری؛ ضعیفت کرده. شاید هم مال کم خوابیه، ماه پیش کم خوابی داشتی...."

خسته ست، دلش میخواد صدا رو خفه کنه و ذهنشو خاموش. دلش میخواد یه روز آفتابی تو آفتاب لم بده و فقط بودن رو تجریه کنه بدون هیج سوال و زمزمه. دلش میخواد این صدای درون رو برای همیشه خفه کنه!

Tuesday, January 08, 2008

پراکنده گویی

1- نه این که کمال گراباشم نه؛ هر روز هم وبلاگ خانم شین رو میخونم که هوش جسمی و معنویم بره بالا- البته هنوز در مرحله خوندم نه عمل- ولی هنوز دستم به نوشتن نمیره. شاید میترسم. شاید فکر میکنم که چیز خاصی برای گفتن ندارم...نمیدونم شاید میترسم سفره دلمو اینجا باز کنم, میترسم عوض شده باشم ودیگه دوستام که عزیزترینامم دیگه نشناسنم, اونوقت چی؟

2- دو جلد پرسپولیس مرجانه ساتراپی رو تو تعطیلات خوندم. هم خیلی به دلم نشست و هم دلم گرفت. مرجانه 6-7 سال از من بزرگتره. جسور و شعاعه، در 9 سالگیش در مورده مارکس خونده و و و.... جالبه خاطراتش؛ شاید به نظر خنده دار بیاد اما تو کتابش جواب یک سری سؤال که همیشه داشتم رو گرفتم.

3- عجب این فارسی تایپ کردن من کنده.

4- آهان الان یادم اومد: سختمه دیگه آخه اعتماد به نفس نوشتنیم کمه.

5- حسین نوشته بودی اینجا رو بعضی وقتا میخونی. بابا تو هم شروع کن نوشتن که ما هم یه خبری از تو بگریم. این آقای اولدفشن من رو بد جوری یاد تو میندازه. اون مدلش قرینه توه اما؛ گرافیستیه که معماری دوست داره.

6- شین جون مرسی ار حمایتهای وبلاگی و کامنتیت.

7- من دارم میرم از طرف دانشگاه دوهفته هند و نیستم خلاصه. دوروزدیگه پروازمه؛ هنوز هیچ کاریمو نکردپم. به خاطره همینه دارم وبلاگ مینویسم. اصولا هر چیزی تو اضطراب یه مزه دیگه میده!

8- دیگه همین، تا بعد!