Lilypie Second Birthday tickers

Lilypie Second Birthday tickers

Monday, November 16, 2009

درد دل زنانه

من تو لباسام جا نمی شم. ماهای اول بعد از زایمان همچنان به پوشیدن لباسهای حاملگی ادامه دادم. اما دیگه فصل اون لباسها گذشته. دیگه توهیچ کدوم لباسهام جا نمیشم و دست و دلم به لباس سایز بزرگ خریدن نمی ره ( توجه بفرمایید که من یه اصفهانی ضد کپتالیستم و به صورت دیفالت هم دست و دلم به خرید نمیره). منتظر بودم سایزم تعدیل بشه که گویا خبری ازش نیست. شما مادران عزیز با سابقه شیر دادن چی تجویز میکننین. آیا لازمه که از رو برم و مقادیری لباس سایز بالا ابتیاع کنم؟

Wednesday, November 11, 2009

پسرک روز به روز بزرگتر میشه.
مهتاب ، دوست دوران دبیرستان برام نوشته که قدر این روزها رو بدونم، که موجودی به این معصومی دیگه پیدا نمیکنم. میخوام تو هر لحظه زندگی م به اندازه یه ابدیت زندگی کنم.
یه چیزی تو وجودم داره رشد میکنه. داره بزرگ . بزرگتر میشه . پوست م داره کشیده میشه.
همین


Wednesday, November 04, 2009


Momy spend more time with me, not at your computer and weblog and such....!!!!

Wednesday, October 28, 2009

ون بوکهولد ه جونیور


بیا مانا جان این هم یه عکس دیگه از جونیور. مال همین امروزه.
ب

Monday, October 12, 2009

بعضی وقتها دچار تناقض میشم. بهاره امروز و بهاره پارسال همین موقع خیلی باهم فرق میکنن. اصلا هیچ شباهتی بین شون نیست.

همین فعلا
.

Thursday, October 08, 2009

وقت سرخاروندن نیست. زندگی با سرعت درحال تغییره. وقتی پسرک میخوابه تازه سختره. باید ببینم که برم سریع یه چیزی بخورم که از گشندگی هلاک نشم، یا برم دستشویی. تخت خواب رو درست کنم، یا لباسام که مدال شیر بالا آورده داره رو عوض کنم یا لکه لباسای پسرک رو بگیرم یا اینکه یه دست رخت بریزم تو ماشین یا رختهایی که چند روز پیشها شستم رو تا و جمع کنم. یا اینکه برم تو آشپزخونه و ماشین رو خالی کنم و ظرفهای کثیف روی کانتر رو بچینم توش. شام هم که حتی نمیشه فکرشو کرد. در همین هیری ویری هم پسرمون بیدار میشه بدون اینکه من کاری از پیش برده باشم.
خلاصه اگه انتظار افکار روشن فکرانه دارین فکر نکنم اینجا تا مدتها چیزی پیدا نخواهد شد

البته دستاورد و اکتشافات جدید هم بعضا پیش میاد. مثلا تازگی ها کشف کردم کلید موفقیت در تمیز کردن لباسهایی که در اثر انفجار پوپ پوپی میشن لکه گیریشون در اسرع وقت. !!!!

این هم مسبب تغیرات



Friday, October 02, 2009

من در این مدت که ننوشتم بچه شیر نمی دادم. یه دست سرما خوردم، بد فنقل از من وا گرفت و دستمون بند بود. حالا خوشبختانه حال دوتایی مون خوبه.
خدا این مادرها رو نگه داره. این مدته مامانم به نوه و دختر داری مشغول بوده. دعاشم برسه به شیدا که با تاکید و تکرار فراوان قانعمون کرد که جای دور نریم و در همین دهات خودمون و نزدیک مادر و خانواده بمونیم.

زندگی سرشار از توالی شیر دادن و به بچه رسیدنه. اون وسطها هم مقداری رخت شستن و لکه گیری و الخ صورت میگیره. کلا وقت سر خاراندن نیست. واقعا مادرها قبل از پوشک یکبار مصرف و اسپریها لکه بر چطوری از عهده بر می امدن؟

پسرک دست راستشو هفته پیش تو حموم کشف کرد. یک روز هم چشماش چپ بود از به دست تازه کشف شدش نگاه کرد. این هفته هم دست چپش کشف شد.

همین ... بعدا میام بقیه ماجرای زایمان رو مینویسم
.

Tuesday, September 22, 2009

تجربه زایمان از نو ع بهاره ایش -قسمت اول

تجربه زایمان تجربه به یاد ماندنی و منحصر به فردی بود. تو دوران حاملگی خیلی نگران تجربه زایمان و اینکه از عهده ش برمیام بودم. ترس از اینکه انرژی و قدرت کافی برای بیرون آوردن بچه رو نداشته باشم. یه جورهایی هم نگران بودم که تو پوزیشن زایمان چطور قرار معذب نباشم و رو بیرون دادن بچه تمرکز کنم (از نظر شرم و حیا و این حرفها).

و این هم آنچه بر من گذشت.

تو آخرین ویزت دکترم جناب دکتر اعلام کردند که بچه حسابی پایین ه و من هم یک سانت دایلیت شدم (این دایلیت معادل فارسیش چیه؟) و چون دکتر جون هفته بعد و به عبارتی 4 روز بعد از روزی که به عنوان روز زایمان براورد شده بود میرفت مسافرت پیشنهاد کرد که اگه تا روز براورد شده ،که دوشنبه بود، فارق نشده بودم برم بیمارستان تا اندیوسم کنه. (شرمنده اخلاق ورزشی تون معادل فارسی ایندیوس چیه؟) ما هم که کلا خیلی طبیعت گرا و این حرفها هستیم و با مداخله علمی، پزشکی، شیمیایی کلا مشکل داریم ؛ گفتیم دکتر جان ما در این 3 روز مونده تمام کارهایی که باعث شروع زایمان میشه رو انجام می دیم. در چند روز مونده ما روی توپ ورزش مون هی نشستیم و بانس زدیم، رفتیم راه رفتیم و .... (این .... رو چون نمیدونم بچه زیر 18 سال اینجا رو میخونه یا نه مجبور شدم سانسور کنم ). خلاصه شب یک شنبه 10 دقیقه قبل از سرو کردن شام، در حالی که مادر شوهر غذای هلندی مورد علاقه منو و پودینگ شکلات درست کرده بود، کیسه آب این جانب پاره شد. از اونجا که میدونستم نباید نزدیک زایمان غذا خورد با شکم گرسنه رفتیم بیمارستان. (هنوز که هنوزه من حسرت اون شام رو میخورم مخصوصا که تا 24 ساعت بعد اجازه نداشتم چیزی بخورم).
رفتن به بیمارستان همان و بستری شدن همان. از اونجایی که من هنوز دردم شروع نشده بود گفتن تا صبح صبر میکنیم و اگه تا اون موقع وارد پروسه زایمان نشده بودم باید ایندیوس بشم. از اونجایی مه بعد از پاره شدن کیسه آب احتمال عفونت هست تا 24 ساعت بعد باید بچه به دنیا بیاد. فردا صبح هم شد و من دردم شروع نشده بود. خلاصه اینکه ما رو از ساعت 6 صبح وصل کردن به داروی درد (اسمش همینه دیگه؟). تا ساعت 12 مرتبا میزان دوا رو زیاد میکردن و من همچنان دردم شروع نشده بود. تا اینکه حدودهای 12 و نیم دردم گفت. و اما درد. اینجا در خارج ما اکثر زایمانهای طبیعی با بی حسی یا همون اپیدورال ه. یعنی اگه نخوای اپیدورال رو تو بیمارستان براشون عجیبه. مگر اینکه سرت بوی قرمه سبزی بده و بخواهی بدون مداخله شیمیایی و کاملا طبیعی بچه ت به دنیا بیاد. از اونجا که احتمالا حدس زدید و من هم سرم بوی
قرمه سبزی میده، می خوستم تا اونجا که میشه درد رو تحمل کنم و اگه دیگه نشد از بی حسی استفاده کنم.
تا اینجا شو داشته باشین تا من برم بچمو شیر بدم. .
.

Saturday, September 19, 2009

یاشار


حالا این پسر ما کجاش شبیه منه به نظر شما

Thursday, September 17, 2009

یتا پسر

اینجوری ها بود که به قول یزدیها ما یتا پسر ( به کسره ی و ضمه پ ) پیدا کردیم و همینطور که اون بالا نشون میده بچه ما یک ماه و دو هفته ش شد.
در همین راستا اسم این وبلاگ رو باید عوض کرد به
My Sleep-less Nights.

Sunday, June 21, 2009

Friday, June 05, 2009

آیا مانیتور نوزاد لازمه؟

سوال از مادران محترم:
آیا مانیتور تصویری و صوتی ، یا فقط صوتی لازم و مفیده؟


همین فعلا
.

Wednesday, June 03, 2009

باز هم در راستای ثبت شدن و این حرفها

لیست کارهایی که امروز باید انجام شه:
1- پر کردن و پست فرمها ی اهدای خون امبیلیکال کورد. شرمنه مغز کوچیکمم فارسیم خراب شد رفت. فارسی امبیلیکال کورد چی میشه؟
2- تماس با متخصص شیردهی و گرفتن اطلاعات در مورد کلاس و گروهای پشتیابانی و غیره به توصیه خواهر طاهره. این هم از عواقب زندگی های مدرن این دور و زمونست، مگر نه اگه تو مثل قدیمها تو یه خانواده بزرگ بودیم که به هرحال یه نفر از اطرافیان بچه کوچیک داشت احتیاجی به کلاس و این حرفها نبود.
3-کار کردن روی تزم که هر چی میگذره تمرکز کردن روش سختر میشه.
4- نهار، نهار...یه فکری برای نهار بکنم که گشنه نمونم.
5-دکتر ساعت پنج. یادم باشه لیست سوال هامو با خودم ببرم.
6- نگران بودن؛ نگران شدن . احساس نگرانی کردن در وعده های مختلف.

آیا باید برای اینکه مادر گوگول مستانی نیستم هم نگران باشم؟ از اینکه تا حالا اینجا قربون صدقه موجود کوچیک درونم نرفتم؟ از اینکه بعضی وقتها احساس میکنم شدم مثل موجودات فضایی و یه موجود فضایی دیگه تو دلم زندگی میکنه؟
آیا ایراد داره که برای بچه م پیانو نزدم، موسیقی موتزازت نذاشتم ( که بنا به روایتی باعث ازدیاد هوش میشه!) و هزاران آیا دیگه.

یکی باید بیاد منو با بیل خاموش کنه.


Monday, June 01, 2009

Cut off line

این مدته همه ش درگیر این موضوعم که آدم اصولا باید چطوری و بر چه پایه ای تصمیم بگیره و به قول این خارجیها خط برش* باید کجا باید باشه.

جریان از این قراره که با پیشینه علایق محیط زیستی اومدم اینجا یک دانشکده رادیکال رفتم، با یک سری دوستهای گیاه خوار و هیپی هم رفت آمد کردم و تبدیل به معجونی شدم که نگو. خلاصه در مورد هر تصمیمی سعی می کنم لایه های مختلف تاثیرات اجتماعی، فرهنگی، ومحیط زیستی ش رودر نظر بگیرم. حالا با ورود عضو جدید خانواده همه چی به نظرپیچیده میاد. این به خصوصا تو جامعه مادیات زده اینجا سختره. دونستن اینکه چه چیزی واجبه، چه چیزی لازم و چه چیزهایی غیز ضرروری مدته حسابی ذهن مو مشغول کرده


Cut off line= *

Friday, May 29, 2009

می نویسم که ثبت بشم از نظر کلا و این حرفها

خواهرمون شین گفته بنویس که این لحظات رو ثبت بشه..این هم منم در حال ثبت شدن.

یک عدد بهارهء نگران:

ساعت شش صبحه، از حدودهای 4 تو تخت غلط خوردم. نگرانم. لیست کارهایی که باید تا 2 ماهه دیگه تموم شه رو چند بار تو ذهنم مرور کردم. دو روز پیش خونه خریدیم. چند هفته گذشته درگیر کارهای خونه بودیم. اصولا ما کلا مدلمون اینطوریه. همه کارهای مهم زندگی مون رو با هم میکینم.

دوباره تو ذهنم کارهایی که باید انجام بشه رو مرور میکنم. رنگ اتاق بچه در اولین فرصت که اگه قراره بویی ، گازی چیزی داشته باشه بره. (.....حالا بماند که ما کلا چطوری به این زودی رنگ انتخاب کنیم). تخت و کمد بچه رو چیکار کنیم؟ بعد از یک ماه تحقیق و تفحص بلاخره یه چیزی انتخاب کرده بودیم که در تحقیقیات آخریه متوجه شدیم که ای دل غافل نود در صد مبلمان بچه و (هر مبلمانی) رنگ ، پولیش هایی داره که برای نوزاد خوب نیست (کلا رنگ و پالیش برای هیچ سنی خوب نیست مگر اینکه کم وی او سی یا بدون وی او سی* باشه). ایضا چسبی که تو نؤپان استفاده میشه فورمایدروهاید داره که اون هم خوب نیست. آپشن ها سالم خیلی محدوده و میشه مبلمان تمام چوب با رنگ یا پولیش آب یا طبیعی که فقط چند تا از مارکهای فانتزی و سوسول انگیز دارن و دو سه برابر قیمتشه ( متاسفانه کلا اینجا تلاش درجهت سلامتی و ارگانیک بودن سوسول بازی حساب میشه!). حالا ما کلا ضد مادیات و ضد کپیتالیستی هم هستیم که خودش تصمیم گیری رو سختر میکنه.. ..... ...

آه... تو این دنیای پر از آلودگی ( هم فیزیکی هم غیر
فیزیکیش) و خطر من چطوری قراره بهترین و سالمترین تصمیمها رو بگیرم؟ چطوری قراره از یه بچه روسالم نگه دارم و ازش نگهداری کنم.

لیستم هنوز ادامه داره...سرم داره گیج میره...


همین

*= Low-VOC or no-VOC


Thursday, May 28, 2009

همینطوری

اینقدر اینجا ننوشتم که دیگه روم نمی شه بیام چیزی بنویسم.
اومدم بگم بعد از ماه چهارم که حال بدی ها و گلاب به روتون ها تموم شد دیگه خیلی سخت نبود. البته الان احساس میکنم مغزم اندازه یه نخود شده. حافظه و هوش و حواس هم که هیچ.
دوماه دیگه مونده و ما هنوز هیچ کاره خاصی نکردیم. انشالا در دوماه آینده.
دیگه اینکه از اونجایی که درخارج امپریالیستی ما اصولا 2 بار بیشتر سونگرافی نمیکنن (مگر اینکه از مادر سنش از 35 بیشتر باشه یه مشکل خاصی باشه) و بچه ما هم در این دوبار جنسیتشو نشون نداد ما هم تصمیم گرفتیم جنسیتشو چک نکنیم وسوپرایز بشیم. (البته من تا دو هفته پیش فکر میکردم برم چک کنم اما آقای شوهر اصرار داشت که چک نکنیم. از اونجایی که مغز من اندازه یه نخود شده آقای شوهر به سادگی مخ منو زد!)

در راستای اینکه ابن مدته زیاد به زایمان فکر میکنم این ویدیو رو هم ببینین. دیدن ویدیو به آقایونی که از مشکل حجب و حیا رنج میبرن وخانمهایی که تو فاز بچه و بچه داری و بچه دار شدن نیستن توصیه نمیشه.

همین فعلا

....

Tuesday, March 03, 2009

نگفته ها یا کمتر گفته های دوران بارداری


از اونجایی که موضع من کلا واقعگرای غیر خوشبینانه ست، یه یک ماهی زده بود به سرم که بیام از سختیهای دوران بارداری بنویسم. تا اون جا که یادم هر چی به چشمم خورده بود از دورن بارداری در مورد اون قسمتهای گل وبلبل بوده. حتی اگه اشارهای به بحران های این دوران شده بود همیشه در فضای رنگارنگ این دوران خیلی به نظرم نیومده بود. خلاصه من وظیفه وجدانی اخلاقی خودم میدونم که یه افشاگری از دوران 3-4 ماه اولیه یا به قول فرنگی ها اولین ترایمستر بکنم. از اون گذشته الان بزنم به تخته 2-3 هفته ست حالم بهتر شده و نگرانم اگه اینها رو ننویسم وقتی بچه شروع به تکون خوردن کرد و من هم وارد مرحله گل و بلبلی شدم خودم هم قسمت اول ماجرا یادم بره.



جریان از این قراره که زندگی و سیستمهای حیاتی به اون صورتی که همیشه میشناختین یه دفعه مختل میشن. به این صورت که نه میشه مثل قبل غذاخورد یا بهتر بگم اگه هم بشه غذا خورد به "گلاب به روتون" منجر میشه؛ نه مثل قبل میشه خوابید؛ و کلا سیستم گوارش هم نه تنها از لحاظ ورودی ارور می ده بلکه در جوانب خروجی هم دچار اختلال میشه. علاوه بر اینها سطح انرژی پایین میاد و به میمنت قدرت بی سابقه حس بویایی این دوران متوجه میشین که اصولا دنیا و تمام اطرافتون چقدر بد بو بوده و شما بی خبر بودین. اگه مثل من هیچ وقت در زندگی تون نه مشکل بیخوابی داشین، نه مشکل گوارشی، و نه مشکل تغذیه؛ به نظرتون میاد که دنیا داره رو سرتون خراب میشه (البته فکر کنم یه نمه هم باید لوس بود برای این طرز فکر). اوه، اینو یادم رفته بود اگه مثل من از دوش آب خیلی داغ لذت میبرین و با وجود عقاید شدید محیط زیستی، این یه رقم رو به خودتون تخفیف دادین و از ایستادن زیر آب داغ احساس آرامش و رخوت لذت بخشی میکنین؛ باید به حظورتون برسونم که احتمال داره این موهبت هم در این دوران ازتون گرفته بشه. من که دیگه تحمل دوش آب گرم رو نداشتم. این که سهله؛ من تحمل هیچ نوشیدنی گرمی رو نداشتم.


تازه فکر نکنین سختیهای این قسمت فقط برای خانمهاست. نخیر. همسران و همپایان مهترم هم دوران سختی رو خواهند داشت. تجسم بکنید که دیگه نمشه غذا پخت چون بد جور بو میده، نمی شه ظرف شست چون دیدن ظرف کثیف گلاب بروتون رو تحریک میکنه. خرید خونه نمی شه کرد چون سوپرمارکتها بو میدن. رخت نمشه شست چون بوی مواد شوینده و ماشین لباسشویی حال آدم رو بد میکنه و تازه اگه ماشین از جلو پر میشه خم شدن کلا دل و رودتون رو بهم میریزه. خلاصه همراهان محترم تنها میمونن با کارهای خونه و همسری که هنوز هیچ اثار ظاهری از بارداری نداره اما تمام سیستمهای حیاتیش بهم ریخته.


البته شدت و حدت (؟) این تغییرات در افراد مختلف متفاوته و همه اولین ترایمستر سخت رو تجربه نمیکنن و گویا من تجربه سخت تری از حد متوسط داشتم. اونطور که اطرافیان از ملیتهای مختلف در مورد شرایط من نظر دادن این بود که تمام این حال بدیها نشانه خوبی ه و علامت حضور هورمنهایی که برای بارداری لازمه. ....بگذریم .....الان که اینها رو نوشتم احساس میکنم نتونستم حق مطلب رو ادا کنم و شدت سختی اون چند ماه رو بیان کنم. راستشو بخواین خودمم داره کم کم فراموشم میشه. اصولا فراموشی موهبت بزرگیه.

همین!


Image Source: http://pregnancy.glam.com/articles/detail/trimester_truths_what_really_happens_in_each/


Friday, January 23, 2009

سایز مغز بنده

دوستان به زودی ، یعنی تا دو سه ماه دیگه؛ من دچار انقباض مغزی چند ماهه میشم. خلاصه اگه یه روز زنگ زدین یا نامه دادین دیدن نمیشناسمتون حمل بر بی وفایی من نذارین. مشکل از کم شدن حجم سلولهای مغزی بنده است. میگن خودش بعد ازچند ماه بر میگرده سر سایز اولیه.


من که به نظرم این موقعیت خوبیه که تمام نگرانی ها و دغدغه هایی دنیوی؛ محیط زیستی؛ جهانی رو در موقع انقباض مغزیم بریزم دور و موقع انبساط سلولهای مخمو پر کنم از افکار گوگول مگول.


باور ندارین اینو ببینین.