Lilypie Second Birthday tickers

Lilypie Second Birthday tickers

Wednesday, December 29, 2010

Tuesday, November 16, 2010

مادرانه.

پسرک اولین جمله زندگیش رو چند روز پیشها به زبون اورد. گفت جی کر. ما اولش فکر کردیم منظورش جیگر ه و بسیار متعجب شدیم که ما که کلمه جیگر رو اونقدر استفاده نمیکنین و چی شده که پسرک جیگر جیگر میکنه. بد کاشف به عمل اومد که پسرک داره میگه: جیش کرد.

میبینم وبلاگم کلا شده مادرانه!
این روزها سعی میکنم که پایان نامه ه رو تموم و دفاع کنم گوش شیطون کر. نجات بشریت و محیط زیست و الخ فعلا تا اطلاع ثانوی تعطیل ه
.



Friday, October 01, 2010

پسرک رو میخوام بذارم از فردا برای 2 روز در هفته مهد. حالم بده. مادر بودن چقدر سخته. 7-8 صفحه فرم دادن دستم که پر کنم. تو یکیش نوشتن اینجا در مورد بچه تون بنویسن تا بهتر باهاش آشنا بشیم. آخه من کودومشو بنویسم؟ اینکه بد از خواب بد از ظهر دوست داره یه 10 دقیقه تو بغلم باشه و با هم برقصیم و بخندیم. اینکه دماغمو فشار میده که من براش بوق بزنم. قلبم تیر میکشه.

داره یواش یواش راه میوفته. 3-4 تا قدم برمیداه...بد وایمیسه ذوق میکنه.

نگرانه فردام، دلم گرفته.

Saturday, August 14, 2010

تولد (قسمت تصویری) ب

این هم تصاویری از کیک های مامان پز سبوس دار





Tuesday, August 03, 2010

یک سال بعد


پسرک یک ساله شد.

1- باورم نمیشه
2- عصر قراره با اتقاق خانواده تولدش رو جشن بگیریم وآخر هفته به اتفاق دوستان بچه دار. جای تمام خاله هایی که نیستن اینجا خالی
3- برای پسرک کیک پغتم. دستور کیک رو تغیر دادم تا کم ضرر تر شه. اصولا این دفعه اوله که دارم کیک از روی دستور درست میکنم. همیشه از جعبه های آماده درست میکردم.
4- زن پسر دایی ه میگه تولد اولشه و باید جینگول باشه. که من بهتره براش کیک فلان و بهمان سفارش بدم. من اما نمیدونم چرا نمی تونم جینگول باشم.
5- توجه داشته باشین که کیکی که آرد شو با آرد سبوس دار عوض کردین، شکرش کمتر اونچه دستور پخت گفته ریختین و وانیل هم نداشتین توش بزنین پف نمکنه و زیبا و دلانگیز از آب در نمیاد
6- به مدعوین گفتیم ما داریم تمرین مصرفگرا نبودن میکنیم و لازم نیست کادو بیاران
7- نکنه من دپرسم؟ چرا آخه من جینگول نیستم؟ یادم میاد برای جشن عروسی م هم هیچ آرزوی جینگولکانه ای نداشنتم. تنها آرزوم این بود که کنار دریا و با حضور دوستانم دور یه آتیش عهد زناشویی ببندیم

8- یادتون باشه انگور وارداتی نخورین، ضرر داره. شنیدن ایران هم از انگورهای شیلی میارن. مدل وطنی بر هر مدلی ارجهیت داره. از من گفتن.




Tuesday, June 29, 2010

دارم هوش جنسی خانوم شین رو میخونم. اون وسطهاش با فونت بولد نوشته:
"
بچه ها برای رفتن هستند نه برای ماندن. خودتان را گول نزنید."
2-3 بار این جمله رو میخونم. یادم باشه فردا پسره رو بیشر بو کنم، بیشتر نگاه ش کنم بیشتر تو آغوشش بگیرم
.

Friday, June 11, 2010


این روزها حضورم مادرانست ...پسرک بزرگ شده و من یواش یواش تو قالب مادری جا افتادم. دنیام عوض شده. دو سال پیش ازاین ذهنم درگیر مقولات محیط زیست ، توسعه پایدار و این حرفها بود. این روزها اما نون می پزم ، نون سبوس دار. تو باغچه ریحون کاشتم و گوجه و جعفری. پسرک رو به پشتم آویزون میکنم و خانه داری میکنم. پسرک سینه خیز همه گشه های خونه رو وجب میکنه. دیگه جارو کشیدن آخر هفته آقای شوهر کفاف گو نیست. این روزها (بچه به پشت) جارو برقی هم میکشم.
م



Friday, May 14, 2010

درج احوالات مادری و تغیرو تحولات پسرک

مامانم چند ماه پیشها بهم گفت یه دفتر برام گرفته که از یاشار بنویسم توش. گفت یادش نیست ما چند ماهگی دندون در اوردیم، کی راه افتادیم، کی به حرف افتادیم. گفت بعدا دلم میسوزه اگه در مورد این دوران بچه م چیزی ثبت نکنم. گفتم مادر خانم چه نشسته ای که دخترت وبلاگ داره و این چیزها رو هم قرار اون تو بنویسه.

خلاصه اینکه قرار بود اینجا از پسرک هم بنویسم و از تجربه مادر شدن. نشد که زیاد بنویسم. امروز پسرک نه ماه و یک هفته و چهار روزه شه (بنا به این لیلی پای بالای صفحه).

این هم اخبار پسرک برای بهاره چندین سال دیگه:
پسرک 6 تا دندون داره به تاریخ امروز. بهتره بگم 5 تا و نصفی. شیشمش تازه سر زده. سینه خیز راه میره. چهار دست و پا نه هنوز. هنوز شیر بهاره نشان میخوره.از شیر دادنش لذت میبرم، کمتر شیر میخوره تازهگی ها. ...

فعلا همین
.

Saturday, May 08, 2010

عروس خسته.

دو هفته و نیم ه میشه که پدر و مادر شوهر اومدن پیشمون. آدمهای خوب و دوست داشتنی هستن اما زیادی هر چیزی شاید زیاد دلپسند نباشه. امروز داشتم احساس کردم که خسته شدم دیگه. دلم میخواد تنها باشیم. خودمون 3 تا. حالا دارم فکر میکنم من هم یه روزی میشم مادر شوهر که وقتی میرم دیدن پسرک عروس، یا دوست دختر ،یا پارتنرش پیش خودش آرزو میکنه کاش زوتر شرم رو کم کنم.

Wednesday, April 28, 2010

روزی 5-6 پست مینویسم تو ذهنم نا سلامتی. در مورد موضوعات مختلف و به زبانهای مختلف. اونهاش که تخصصی ه که معمولا به زبان فرنگیه. اونهایی که سرچشمه از نگرانی های من میگیرم (نگرانی از کیفیت غذا و تخریب تدریجی محیط زیست و الخ ه) هم معمولا به زبون انگلیسن ویه جورهایی جاشون تو این وبلاگ نیست. اون پیستهای فارسی م رو هم معمولا یا در موقع رانندگی به ذهن میرسه یا گلاب بروتون تو دستشویی. خلاصه اینجوریهاست که جور نمیشه اینجا بنویسم....

Sunday, April 18, 2010

اگه متوجه بشین که خیلی چیزهایی که تو زندگی هر روزتون استفاده میکننین ترکیب خطرناکی از مواد شیمیایی بعضا مضر و سرطان زاست چی کار میکنین؟ اون کرم زیر چشم یا همین ماتیک و سرخاب!!. چک کردم لیست لوازم آرایشهای خطر ناک و، باور بفرمایید روژگونه لانکم ش هم تو لیست پرضرر هاست. من اصولا اهل آرایش نیستم اما سالهاست یه خط چشم میکشم و کمی رنگ به گونه های محترم میزنم که از حالت رنگ پریدگی دربیام. حالا برای همین دو قلم رنگ هم دچار شک و تردید و اضطراب شدم. این هم پروسه ذهنی من در جلوی آینه این روزها:

ذهن بهاره 1: ولش کن نمیخواد این سم ها رو به خودت بزنی. ارزش ه ریسکشو نداره.
ذهن بهاره 2: آخه رنگ پریده و بی رنگ میشم ها. مگه یه روژگونه چقدر ضرر داره. ول کن تو هم. میخوای بعدا حسرت بخوری که حیف شد وقتی جوون بودم از ترس همه چی رو به خودم حروم کردم
ذهن بهاره 1 : مساله ترس نیست که. سرطان که شوخی بردار نیست. یا نزن یا برو مدل طبیعی گیاهی شو بگیر.
و این مکالمه همچنان ادامه داره. ب

Thursday, April 08, 2010

همیشه فکر میکردم مشکل از رشد سریع موهامه که پشت گردنم تند تند بلند میشه و به شونه هام میرسه. دیروز اما عکس یکی از دوستان رو با موهای کوتاه دیدم و تازه دوزاریم افتاد که مشکل از گردن کوتاه منه.

بفرمایید: این هم ترکیب موی ایرانی و هلندی. یعنی این موها کلا آسمانگرا شدن.

Wednesday, April 07, 2010

I was thinking today.... I need to reinvent myself again. I think I have done it before....
Just need to have the courage for it.
نشد یه پست جدید بنویسم که سال جدید رو با پست مربوط به اعصاب خراب شروع نکنم.

Monday, March 08, 2010

پوز دادن افراد شدیدا میره رو اعصابم. یعنی‌ اصلا منقلب‌ام میکنه. یادم میاد فرشته تو کلاس بنیان میگفت اگه یه چیزی رفت رو اعصاب تون نشونه اینه که دگمتون زده شده، یعنی‌ خودتون هم این مشکل رو دارین. حالا تجسم بفرمائید که وقتی‌ در معرض !! پوز قرار میگیرم هم حالم بد می‌شه هم نگران میشم که‌ای داد نکنه من هم (بالقوه و یا بالفعل) دچار همین مشکل باشم.

عجب دوره زمونه ایی شده..آدم وقت نمی‌‌کنه دو کلمه اینجا بنویسه.

دیروز با یه دوستی‌ تلفنی حرف میزدم. گفت دیگه همه کارهای هیجان انگیز زندگی‌ مونو کردیم. الان تو دهه سوم زندگی‌، ازدواج کردیم یا پارتنر داریم، بعضا بچه دار شدیم، مسیره شغلی زندگی‌مون یه جورایی معلومه.. و خلاصه دیگه هیجان میجان هیچ. بهش گفتم شاید بازم هیجان باشه. من هنوز منتظره چیزهای دیگه هم هستم. مثلا یکیش داشتن یه ان جی او که بشه یک جا، آفریقایی، ایرانی‌، قطب ئ‌‌ جنوبی، بشه یه کاره خیر خواهانه کرد. یه روزی که شغلم و کاری که می‌کنم باعث بشه بهبودی زندگی‌ یه نفر یه گوشه این دنیا بشه.

شما چی‌؟ شماها چه چیز هیجان انگیزی برای فرداهاتون آرزو دارین؟

Wednesday, February 24, 2010


خودمو داشتم برای یه پرزانت ه کوتاه آماده میکردم. قرار بود تو یه دبیرستان برای
هفته آشنایی با فرهنگ‌های دیگه در مورد خودم و ایران حرف بزنم. "سلام، من بهاره شیش ساله که به آمریکا مهاجرت کردم، ازدواج کردم و مادره یه پسره کوچیک هستم...." باورم نمی‌شد. این جمله که ناخوداگاه به زبان اورده بودم کلی‌ ذهنمو مشغول کرد.... تکرا کردم، مامانه یه پسر کوچیک.. مامانه یه پسره کوچیک....

جلوی آینه میرم... باورش سخته... هنوز همون شکلی‌ ام... موهامو کوتاه کردم اما، مثل وقتی‌ ۲۱ یا ۲۲ سال م بود. دوره چشمام یه هاله سیاه که نشون از ۶ ماه کم خوابی‌ و نه خوابی‌ میده. بین سیاهی موهام رگه‌های سفیدی نشسته. یه موجود کوچیک هست که از وجود من میخوره، که تو بغل من آروم مشه...

هنوز اما همون شکلیهم، هنوز عینک میزنم...ابروهای پرپشت دارم، تند تند حرفم میزنم. قلبم اما تازگیها تند تر میزنه و بعضی‌ وقتها فکر می‌کنم اگه هرروز این موجوده کوچولو رو بو نکنم قلبم از حرکت می‌‌ایسته.

Wednesday, February 17, 2010

این مقاله رو فعلا داشته باشین:

"چه‌گونه مادر شدن شما را بهشتر می‌کند" Laughing

Wednesday, February 10, 2010

اون وقتی‌ که بشه آدم بیاد یه دل بنویسه نیست... نشده تو ۲-۳ ماهه گذشته. زندگی عوض شده به معنی‌ واقعی‌ کلمه. وقتی‌ پسرک بیداره نمی‌خوام آن‌لاین بشم، دلم نمیاد. ساعتهای خوابش هم کمتر شده. وقتی‌ هم می‌‌خوابه هزاران کار مونده و عقب مونده هست که باید انجام بشه...

این پست شده پست غور غور کنان اما خواهر انوشه تا حاالا ۲-۳ بر رسما و کتباً تقاضا یه آپ دیت کردن کرده. گفتم بیام اینو بنویسم که طلسم این وبلاگ بشکنه.

همین فعلا
.