خودمو داشتم برای یه پرزانت ه کوتاه آماده میکردم. قرار بود تو یه دبیرستان برای هفته آشنایی با فرهنگهای دیگه در مورد خودم و ایران حرف بزنم. "سلام، من بهاره شیش ساله که به آمریکا مهاجرت کردم، ازدواج کردم و مادره یه پسره کوچیک هستم...." باورم نمیشد. این جمله که ناخوداگاه به زبان اورده بودم کلی ذهنمو مشغول کرد.... تکرا کردم، مامانه یه پسر کوچیک.. مامانه یه پسره کوچیک....
جلوی آینه میرم... باورش سخته... هنوز همون شکلی ام... موهامو کوتاه کردم اما، مثل وقتی ۲۱ یا ۲۲ سال م بود. دوره چشمام یه هاله سیاه که نشون از ۶ ماه کم خوابی و نه خوابی میده. بین سیاهی موهام رگههای سفیدی نشسته. یه موجود کوچیک هست که از وجود من میخوره، که تو بغل من آروم مشه... هنوز اما همون شکلیهم، هنوز عینک میزنم...ابروهای پرپشت دارم، تند تند حرفم میزنم. قلبم اما تازگیها تند تر میزنه و بعضی وقتها فکر میکنم اگه هرروز این موجوده کوچولو رو بو نکنم قلبم از حرکت میایسته.
7 comments:
هرچی هستی خیلی دوست داشتنی هستی دوستم. مامان یا همشاگردی یا دوست یا هر چی...
مرسی دوستم..
تو با خودت درگیری داری خواهر؟ چرا هی برا خودت کامنت می ذاری و پاک می کنی؟:D
nice i like it so much
Post a Comment