Lilypie Second Birthday tickers

Lilypie Second Birthday tickers

Thursday, January 10, 2008

داستانگونه

نشسته، چشماشو میبنده، دوباره همه چی داره دور سرش می چرخه.

"اگه نشه چی؟ اگه اشتباه کرده باشم؟ شاید اصلاُ نباید میومدم!". چشمهاشو باز میکنه. خسته از رگبار سوالهاست، دلش میخواد بخوابه. چشمهاشو میبنده و سعی میکنه به چیزهای رنگی زندگیش فکر کنه. به برق چشمها و شرینی لبهای همراهش، به آغوش گرم وپرعشق مادرش، لحضات شاد و رنگیش با دوستاش. دوباره ذهن رگبار سوالاشو شروع میکنه. "فکر میکنی تو هم همراه خوبی هستی؟ فکرمیکنی مزره لبهای تو هم برای همسرت شیرینه؟ فکر میکنی فرزند خوبی هستی ؟ یا دوست خوب؟ یا شاگرد خوب؟ فکر میکنی هیچ وقت تو چیزی خوب بودی؟"

خسته ست دلش میخواد چشماشو ببنده و بخوابه؛ ذهنش هیچ ترحمی نداره. فکر میکنه شاید دوباره افسرده شده. صدا دوباره شروع میکنه:" آره افسرده شدی. شاید مال آنتی بیوتیکیه که میخوری؛ ضعیفت کرده. شاید هم مال کم خوابیه، ماه پیش کم خوابی داشتی...."

خسته ست، دلش میخواد صدا رو خفه کنه و ذهنشو خاموش. دلش میخواد یه روز آفتابی تو آفتاب لم بده و فقط بودن رو تجریه کنه بدون هیج سوال و زمزمه. دلش میخواد این صدای درون رو برای همیشه خفه کنه!

2 comments:

Anonymous said...

برات کامنت زده بودم که پریده... یادم رفت چی نوشته بودم!! بعدا دوباره می خونم کامنت می زنم... اینو نوشتم که دچار کمبود محبت نشی

نوشا said...

salam abji khanom... inja ro yek negah bokon shaiad be karet biad. http://www.pinglish.org/