قسمت اول:
و خدایی که در این نزدیکیست!
اولین بارکه جرجی رو دیدم چهار سال پیش تو کلاس تای چی بود. موهای جوگندمی کوتاه داشت که بیشتر به سفیدی میزد. در اولین نگاه مسن به نظر میامد. وقتی خودم رو بهش معرفی کردم بهم گفت چه اسم قشنگی. صدای جونی داره، و یه خنده معصومانه که در انتهای هر جمله ش میشینه. ازم پرسید اسمم کجاییه و بهش گفتم ایرانیم. با صورتی گشاده بهم گفت که من شبیه دوست یونانی شم و فکر میکنه که بهاره شبیه اسمهای یونانیه.
ندیمش تا یه سال بعد وقتی بهم زنگ زد....
****
مارک دکترا بایوشیمی از دانشگاه کرنل داره. سی سال پیش استاد دکتراش برای تحقیقی که با هم روش کار کرده بودن جایزه نوبل میگیره و سهمی از جایزه رو به مارک میده. مارک (که اون موقع موقعیت خوبی تو کمپانی دوپان داشته)، کارشو ول میکنه و با جورجی یه کمپانی فیلم برداری تاسیس میکنن.
13-14 سال پیش به صرافت میافتن که چطور میتونن با توانایی و قابلیت هایی که دارن به بشریت خدمت کنن. جرجی تعریف می کرد که به این نتیجه میرسن که اگه بچه ها، مخصوصا تو غرب و کشورهای توسعه یافته، در دوران کودکی با فرهنگ و زندگی مردمان جهان آشنا بشن وقتی بزرگ شدن با داشتن درک متقابل بهتری در مورد مردمان کشورهای دیگر، صلح بین انسانها شانس بهتری خواهد داشت. اون طور که جورجی تعریف میکرد بچه ها هیچ پیش فرضی ندارند و آشنایی با فرهنگ های و ملل مختلف تو این دوران بیشترین تاثیر رو داره. اگه این آگاهی در دوران کودکی پیش نیاد؛ با گذشت زمان انسانها تحت تاثیر قضاوتها و پیش داوری هایی که از محیط میگیرن باورهای خودشونو شکل میدن.
به این ترتیب مارک و جورجی شروع به تهیه یه سری فیلم مستند کودکان از زندگی بچه ها در کشور مختلف میکنن. تا امروز 20 فیلم از سری "خانواده های دنیا" تو بازاره و 2-3 هم در مرحله تدوینه.
****
یه چیزی تو مارک و جورجی ه که منحصر به فرده....
ادامه دارد............................