حکایت مدرنیته
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
.....
.....
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی اینهمه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
و قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود.*
فروغ فرخزاد*
پ.ن. شعرهای فروغ منو یاد ش میندازه. همیشه رو اسکیسها و نت هاش پر بود از شعرهای فروغ. چند تا از شعرهاشو برامون خونده بود، هنوز صدای شعر خوندنشو تو گوشمه.
No comments:
Post a Comment