Wednesday, December 29, 2010
Tuesday, November 16, 2010
مادرانه.
میبینم وبلاگم کلا شده مادرانه!
این روزها سعی میکنم که پایان نامه ه رو تموم و دفاع کنم گوش شیطون کر. نجات بشریت و محیط زیست و الخ فعلا تا اطلاع ثانوی تعطیل ه.
Friday, October 01, 2010
داره یواش یواش راه میوفته. 3-4 تا قدم برمیداه...بد وایمیسه ذوق میکنه.
نگرانه فردام، دلم گرفته.
Saturday, August 14, 2010
Tuesday, August 03, 2010
یک سال بعد
1- باورم نمیشه
2- عصر قراره با اتقاق خانواده تولدش رو جشن بگیریم وآخر هفته به اتفاق دوستان بچه دار. جای تمام خاله هایی که نیستن اینجا خالی
3- برای پسرک کیک پغتم. دستور کیک رو تغیر دادم تا کم ضرر تر شه. اصولا این دفعه اوله که دارم کیک از روی دستور درست میکنم. همیشه از جعبه های آماده درست میکردم.
4- زن پسر دایی ه میگه تولد اولشه و باید جینگول باشه. که من بهتره براش کیک فلان و بهمان سفارش بدم. من اما نمیدونم چرا نمی تونم جینگول باشم.
5- توجه داشته باشین که کیکی که آرد شو با آرد سبوس دار عوض کردین، شکرش کمتر اونچه دستور پخت گفته ریختین و وانیل هم نداشتین توش بزنین پف نمکنه و زیبا و دلانگیز از آب در نمیاد
6- به مدعوین گفتیم ما داریم تمرین مصرفگرا نبودن میکنیم و لازم نیست کادو بیاران
7- نکنه من دپرسم؟ چرا آخه من جینگول نیستم؟ یادم میاد برای جشن عروسی م هم هیچ آرزوی جینگولکانه ای نداشنتم. تنها آرزوم این بود که کنار دریا و با حضور دوستانم دور یه آتیش عهد زناشویی ببندیم
8- یادتون باشه انگور وارداتی نخورین، ضرر داره. شنیدن ایران هم از انگورهای شیلی میارن. مدل وطنی بر هر مدلی ارجهیت داره. از من گفتن.
Tuesday, June 29, 2010
"بچه ها برای رفتن هستند نه برای ماندن. خودتان را گول نزنید."
2-3 بار این جمله رو میخونم. یادم باشه فردا پسره رو بیشر بو کنم، بیشتر نگاه ش کنم بیشتر تو آغوشش بگیرم.
Friday, June 11, 2010
م
Friday, May 14, 2010
درج احوالات مادری و تغیرو تحولات پسرک

خلاصه اینکه قرار بود اینجا از پسرک هم بنویسم و از تجربه مادر شدن. نشد که زیاد بنویسم. امروز پسرک نه ماه و یک هفته و چهار روزه شه (بنا به این لیلی پای بالای صفحه).
این هم اخبار پسرک برای بهاره چندین سال دیگه:
پسرک 6 تا دندون داره به تاریخ امروز. بهتره بگم 5 تا و نصفی. شیشمش تازه سر زده. سینه خیز راه میره. چهار دست و پا نه هنوز. هنوز شیر بهاره نشان میخوره.از شیر دادنش لذت میبرم، کمتر شیر میخوره تازهگی ها. ...
فعلا همین.
Saturday, May 08, 2010
عروس خسته.
Wednesday, April 28, 2010
Sunday, April 18, 2010

ذهن بهاره 1: ولش کن نمیخواد این سم ها رو به خودت بزنی. ارزش ه ریسکشو نداره.
ذهن بهاره 2: آخه رنگ پریده و بی رنگ میشم ها. مگه یه روژگونه چقدر ضرر داره. ول کن تو هم. میخوای بعدا حسرت بخوری که حیف شد وقتی جوون بودم از ترس همه چی رو به خودم حروم کردم
ذهن بهاره 1 : مساله ترس نیست که. سرطان که شوخی بردار نیست. یا نزن یا برو مدل طبیعی گیاهی شو بگیر.
و این مکالمه همچنان ادامه داره. ب
Thursday, April 08, 2010
Wednesday, April 07, 2010
Monday, March 08, 2010
عجب دوره زمونه ایی شده..آدم وقت نمیکنه دو کلمه اینجا بنویسه.
دیروز با یه دوستی تلفنی حرف میزدم. گفت دیگه همه کارهای هیجان انگیز زندگی مونو کردیم. الان تو دهه سوم زندگی، ازدواج کردیم یا پارتنر داریم، بعضا بچه دار شدیم، مسیره شغلی زندگیمون یه جورایی معلومه.. و خلاصه دیگه هیجان میجان هیچ. بهش گفتم شاید بازم هیجان باشه. من هنوز منتظره چیزهای دیگه هم هستم. مثلا یکیش داشتن یه ان جی او که بشه یک جا، آفریقایی، ایرانی، قطب ئ جنوبی، بشه یه کاره خیر خواهانه کرد. یه روزی که شغلم و کاری که میکنم باعث بشه بهبودی زندگی یه نفر یه گوشه این دنیا بشه.
شما چی؟ شماها چه چیز هیجان انگیزی برای فرداهاتون آرزو دارین؟
Wednesday, February 24, 2010
خودمو داشتم برای یه پرزانت ه کوتاه آماده میکردم. قرار بود تو یه دبیرستان برای هفته آشنایی با فرهنگهای دیگه در مورد خودم و ایران حرف بزنم. "سلام، من بهاره شیش ساله که به آمریکا مهاجرت کردم، ازدواج کردم و مادره یه پسره کوچیک هستم...." باورم نمیشد. این جمله که ناخوداگاه به زبان اورده بودم کلی ذهنمو مشغول کرد.... تکرا کردم، مامانه یه پسر کوچیک.. مامانه یه پسره کوچیک....
جلوی آینه میرم... باورش سخته... هنوز همون شکلی ام... موهامو کوتاه کردم اما، مثل وقتی ۲۱ یا ۲۲ سال م بود. دوره چشمام یه هاله سیاه که نشون از ۶ ماه کم خوابی و نه خوابی میده. بین سیاهی موهام رگههای سفیدی نشسته. یه موجود کوچیک هست که از وجود من میخوره، که تو بغل من آروم مشه... هنوز اما همون شکلیهم، هنوز عینک میزنم...ابروهای پرپشت دارم، تند تند حرفم میزنم. قلبم اما تازگیها تند تر میزنه و بعضی وقتها فکر میکنم اگه هرروز این موجوده کوچولو رو بو نکنم قلبم از حرکت میایسته.
Wednesday, February 10, 2010
این پست شده پست غور غور کنان اما خواهر انوشه تا حاالا ۲-۳ بر رسما و کتباً تقاضا یه آپ دیت کردن کرده. گفتم بیام اینو بنویسم که طلسم این وبلاگ بشکنه.
همین فعلا.