Monday, November 16, 2009
درد دل زنانه
Wednesday, October 28, 2009
Monday, October 12, 2009
Thursday, October 08, 2009
خلاصه اگه انتظار افکار روشن فکرانه دارین فکر نکنم اینجا تا مدتها چیزی پیدا نخواهد شد
Friday, October 02, 2009
خدا این مادرها رو نگه داره. این مدته مامانم به نوه و دختر داری مشغول بوده. دعاشم برسه به شیدا که با تاکید و تکرار فراوان قانعمون کرد که جای دور نریم و در همین دهات خودمون و نزدیک مادر و خانواده بمونیم.
زندگی سرشار از توالی شیر دادن و به بچه رسیدنه. اون وسطها هم مقداری رخت شستن و لکه گیری و الخ صورت میگیره. کلا وقت سر خاراندن نیست. واقعا مادرها قبل از پوشک یکبار مصرف و اسپریها لکه بر چطوری از عهده بر می امدن؟
پسرک دست راستشو هفته پیش تو حموم کشف کرد. یک روز هم چشماش چپ بود از به دست تازه کشف شدش نگاه کرد. این هفته هم دست چپش کشف شد.
همین ... بعدا میام بقیه ماجرای زایمان رو مینویسم.
Tuesday, September 22, 2009
تجربه زایمان از نو ع بهاره ایش -قسمت اول
و این هم آنچه بر من گذشت.
تو آخرین ویزت دکترم جناب دکتر اعلام کردند که بچه حسابی پایین ه و من هم یک سانت دایلیت شدم (این دایلیت معادل فارسیش چیه؟) و چون دکتر جون هفته بعد و به عبارتی 4 روز بعد از روزی که به عنوان روز زایمان براورد شده بود میرفت مسافرت پیشنهاد کرد که اگه تا روز براورد شده ،که دوشنبه بود، فارق نشده بودم برم بیمارستان تا اندیوسم کنه. (شرمنده اخلاق ورزشی تون معادل فارسی ایندیوس چیه؟) ما هم که کلا خیلی طبیعت گرا و این حرفها هستیم و با مداخله علمی، پزشکی، شیمیایی کلا مشکل داریم ؛ گفتیم دکتر جان ما در این 3 روز مونده تمام کارهایی که باعث شروع زایمان میشه رو انجام می دیم. در چند روز مونده ما روی توپ ورزش مون هی نشستیم و بانس زدیم، رفتیم راه رفتیم و .... (این .... رو چون نمیدونم بچه زیر 18 سال اینجا رو میخونه یا نه مجبور شدم سانسور کنم ). خلاصه شب یک شنبه 10 دقیقه قبل از سرو کردن شام، در حالی که مادر شوهر غذای هلندی مورد علاقه منو و پودینگ شکلات درست کرده بود، کیسه آب این جانب پاره شد. از اونجا که میدونستم نباید نزدیک زایمان غذا خورد با شکم گرسنه رفتیم بیمارستان. (هنوز که هنوزه من حسرت اون شام رو میخورم مخصوصا که تا 24 ساعت بعد اجازه نداشتم چیزی بخورم).
رفتن به بیمارستان همان و بستری شدن همان. از اونجایی که من هنوز دردم شروع نشده بود گفتن تا صبح صبر میکنیم و اگه تا اون موقع وارد پروسه زایمان نشده بودم باید ایندیوس بشم. از اونجایی مه بعد از پاره شدن کیسه آب احتمال عفونت هست تا 24 ساعت بعد باید بچه به دنیا بیاد. فردا صبح هم شد و من دردم شروع نشده بود. خلاصه اینکه ما رو از ساعت 6 صبح وصل کردن به داروی درد (اسمش همینه دیگه؟). تا ساعت 12 مرتبا میزان دوا رو زیاد میکردن و من همچنان دردم شروع نشده بود. تا اینکه حدودهای 12 و نیم دردم گفت. و اما درد. اینجا در خارج ما اکثر زایمانهای طبیعی با بی حسی یا همون اپیدورال ه. یعنی اگه نخوای اپیدورال رو تو بیمارستان براشون عجیبه. مگر اینکه سرت بوی قرمه سبزی بده و بخواهی بدون مداخله شیمیایی و کاملا طبیعی بچه ت به دنیا بیاد. از اونجا که احتمالا حدس زدید و من هم سرم بوی قرمه سبزی میده، می خوستم تا اونجا که میشه درد رو تحمل کنم و اگه دیگه نشد از بی حسی استفاده کنم.
تا اینجا شو داشته باشین تا من برم بچمو شیر بدم. . .
Saturday, September 19, 2009
Thursday, September 17, 2009
یتا پسر
Sunday, June 21, 2009
Friday, June 05, 2009
آیا مانیتور نوزاد لازمه؟
آیا مانیتور تصویری و صوتی ، یا فقط صوتی لازم و مفیده؟
همین فعلا.
Wednesday, June 03, 2009
باز هم در راستای ثبت شدن و این حرفها
1- پر کردن و پست فرمها ی اهدای خون امبیلیکال کورد. شرمنه مغز کوچیکمم فارسیم خراب شد رفت. فارسی امبیلیکال کورد چی میشه؟
2- تماس با متخصص شیردهی و گرفتن اطلاعات در مورد کلاس و گروهای پشتیابانی و غیره به توصیه خواهر طاهره. این هم از عواقب زندگی های مدرن این دور و زمونست، مگر نه اگه تو مثل قدیمها تو یه خانواده بزرگ بودیم که به هرحال یه نفر از اطرافیان بچه کوچیک داشت احتیاجی به کلاس و این حرفها نبود.
3-کار کردن روی تزم که هر چی میگذره تمرکز کردن روش سختر میشه.
4- نهار، نهار...یه فکری برای نهار بکنم که گشنه نمونم.
5-دکتر ساعت پنج. یادم باشه لیست سوال هامو با خودم ببرم.
6- نگران بودن؛ نگران شدن . احساس نگرانی کردن در وعده های مختلف.
آیا باید برای اینکه مادر گوگول مستانی نیستم هم نگران باشم؟ از اینکه تا حالا اینجا قربون صدقه موجود کوچیک درونم نرفتم؟ از اینکه بعضی وقتها احساس میکنم شدم مثل موجودات فضایی و یه موجود فضایی دیگه تو دلم زندگی میکنه؟
آیا ایراد داره که برای بچه م پیانو نزدم، موسیقی موتزازت نذاشتم ( که بنا به روایتی باعث ازدیاد هوش میشه!) و هزاران آیا دیگه.
یکی باید بیاد منو با بیل خاموش کنه.
Monday, June 01, 2009
Cut off line
جریان از این قراره که با پیشینه علایق محیط زیستی اومدم اینجا یک دانشکده رادیکال رفتم، با یک سری دوستهای گیاه خوار و هیپی هم رفت آمد کردم و تبدیل به معجونی شدم که نگو. خلاصه در مورد هر تصمیمی سعی می کنم لایه های مختلف تاثیرات اجتماعی، فرهنگی، ومحیط زیستی ش رودر نظر بگیرم. حالا با ورود عضو جدید خانواده همه چی به نظرپیچیده میاد. این به خصوصا تو جامعه مادیات زده اینجا سختره. دونستن اینکه چه چیزی واجبه، چه چیزی لازم و چه چیزهایی غیز ضرروری مدته حسابی ذهن مو مشغول کرده
Cut off line= *
Friday, May 29, 2009
می نویسم که ثبت بشم از نظر کلا و این حرفها
یک عدد بهارهء نگران:
ساعت شش صبحه، از حدودهای 4 تو تخت غلط خوردم. نگرانم. لیست کارهایی که باید تا 2 ماهه دیگه تموم شه رو چند بار تو ذهنم مرور کردم. دو روز پیش خونه خریدیم. چند هفته گذشته درگیر کارهای خونه بودیم. اصولا ما کلا مدلمون اینطوریه. همه کارهای مهم زندگی مون رو با هم میکینم.
آه... تو این دنیای پر از آلودگی ( هم فیزیکی هم غیر فیزیکیش) و خطر من چطوری قراره بهترین و سالمترین تصمیمها رو بگیرم؟ چطوری قراره از یه بچه روسالم نگه دارم و ازش نگهداری کنم.
لیستم هنوز ادامه داره...سرم داره گیج میره...
همین
*= Low-VOC or no-VOC
Thursday, May 28, 2009
همینطوری
اومدم بگم بعد از ماه چهارم که حال بدی ها و گلاب به روتون ها تموم شد دیگه خیلی سخت نبود. البته الان احساس میکنم مغزم اندازه یه نخود شده. حافظه و هوش و حواس هم که هیچ.
دوماه دیگه مونده و ما هنوز هیچ کاره خاصی نکردیم. انشالا در دوماه آینده.
دیگه اینکه از اونجایی که درخارج امپریالیستی ما اصولا 2 بار بیشتر سونگرافی نمیکنن (مگر اینکه از مادر سنش از 35 بیشتر باشه یه مشکل خاصی باشه) و بچه ما هم در این دوبار جنسیتشو نشون نداد ما هم تصمیم گرفتیم جنسیتشو چک نکنیم وسوپرایز بشیم. (البته من تا دو هفته پیش فکر میکردم برم چک کنم اما آقای شوهر اصرار داشت که چک نکنیم. از اونجایی که مغز من اندازه یه نخود شده آقای شوهر به سادگی مخ منو زد!)
در راستای اینکه ابن مدته زیاد به زایمان فکر میکنم این ویدیو رو هم ببینین. دیدن ویدیو به آقایونی که از مشکل حجب و حیا رنج میبرن وخانمهایی که تو فاز بچه و بچه داری و بچه دار شدن نیستن توصیه نمیشه.
همین فعلا
....
Tuesday, March 03, 2009
نگفته ها یا کمتر گفته های دوران بارداری
از اونجایی که موضع من کلا واقعگرای غیر خوشبینانه ست، یه یک ماهی زده بود به سرم که بیام از سختیهای دوران بارداری بنویسم. تا اون جا که یادم هر چی به چشمم خورده بود از دورن بارداری در مورد اون قسمتهای گل وبلبل بوده. حتی اگه اشارهای به بحران های این دوران شده بود همیشه در فضای رنگارنگ این دوران خیلی به نظرم نیومده بود. خلاصه من وظیفه وجدانی اخلاقی خودم میدونم که یه افشاگری از دوران 3-4 ماه اولیه یا به قول فرنگی ها اولین ترایمستر بکنم. از اون گذشته الان بزنم به تخته 2-3 هفته ست حالم بهتر شده و نگرانم اگه اینها رو ننویسم وقتی بچه شروع به تکون خوردن کرد و من هم وارد مرحله گل و بلبلی شدم خودم هم قسمت اول ماجرا یادم بره.
جریان از این قراره که زندگی و سیستمهای حیاتی به اون صورتی که همیشه میشناختین یه دفعه مختل میشن. به این صورت که نه میشه مثل قبل غذاخورد یا بهتر بگم اگه هم بشه غذا خورد به "گلاب به روتون" منجر میشه؛ نه مثل قبل میشه خوابید؛ و کلا سیستم گوارش هم نه تنها از لحاظ ورودی ارور می ده بلکه در جوانب خروجی هم دچار اختلال میشه. علاوه بر اینها سطح انرژی پایین میاد و به میمنت قدرت بی سابقه حس بویایی این دوران متوجه میشین که اصولا دنیا و تمام اطرافتون چقدر بد بو بوده و شما بی خبر بودین. اگه مثل من هیچ وقت در زندگی تون نه مشکل بیخوابی داشین، نه مشکل گوارشی، و نه مشکل تغذیه؛ به نظرتون میاد که دنیا داره رو سرتون خراب میشه (البته فکر کنم یه نمه هم باید لوس بود برای این طرز فکر). اوه، اینو یادم رفته بود اگه مثل من از دوش آب خیلی داغ لذت میبرین و با وجود عقاید شدید محیط زیستی، این یه رقم رو به خودتون تخفیف دادین و از ایستادن زیر آب داغ احساس آرامش و رخوت لذت بخشی میکنین؛ باید به حظورتون برسونم که احتمال داره این موهبت هم در این دوران ازتون گرفته بشه. من که دیگه تحمل دوش آب گرم رو نداشتم. این که سهله؛ من تحمل هیچ نوشیدنی گرمی رو نداشتم.
تازه فکر نکنین سختیهای این قسمت فقط برای خانمهاست. نخیر. همسران و همپایان مهترم هم دوران سختی رو خواهند داشت. تجسم بکنید که دیگه نمشه غذا پخت چون بد جور بو میده، نمی شه ظرف شست چون دیدن ظرف کثیف گلاب بروتون رو تحریک میکنه. خرید خونه نمی شه کرد چون سوپرمارکتها بو میدن. رخت نمشه شست چون بوی مواد شوینده و ماشین لباسشویی حال آدم رو بد میکنه و تازه اگه ماشین از جلو پر میشه خم شدن کلا دل و رودتون رو بهم میریزه. خلاصه همراهان محترم تنها میمونن با کارهای خونه و همسری که هنوز هیچ اثار ظاهری از بارداری نداره اما تمام سیستمهای حیاتیش بهم ریخته.
البته شدت و حدت (؟) این تغییرات در افراد مختلف متفاوته و همه اولین ترایمستر سخت رو تجربه نمیکنن و گویا من تجربه سخت تری از حد متوسط داشتم. اونطور که اطرافیان از ملیتهای مختلف در مورد شرایط من نظر دادن این بود که تمام این حال بدیها نشانه خوبی ه و علامت حضور هورمنهایی که برای بارداری لازمه. ....بگذریم .....الان که اینها رو نوشتم احساس میکنم نتونستم حق مطلب رو ادا کنم و شدت سختی اون چند ماه رو بیان کنم. راستشو بخواین خودمم داره کم کم فراموشم میشه. اصولا فراموشی موهبت بزرگیه.
همین!
Image Source: http://pregnancy.glam.com/articles/detail/trimester_truths_what_really_happens_in_each/
Friday, January 23, 2009
سایز مغز بنده
دوستان به زودی ، یعنی تا دو سه ماه دیگه؛ من دچار انقباض مغزی چند ماهه میشم. خلاصه اگه یه روز زنگ زدین یا نامه دادین دیدن نمیشناسمتون حمل بر بی وفایی من نذارین. مشکل از کم شدن حجم سلولهای مغزی بنده است. میگن خودش بعد ازچند ماه بر میگرده سر سایز اولیه.
من که به نظرم این موقعیت خوبیه که تمام نگرانی ها و دغدغه هایی دنیوی؛ محیط زیستی؛ جهانی رو در موقع انقباض مغزیم بریزم دور و موقع انبساط سلولهای مخمو پر کنم از افکار گوگول مگول.
باور ندارین اینو ببینین.